برنامه نویس پایتون و کارشناس ارشد هوش مصنوعی کاوشگر درون
فقط شروع کنید...

در زندگی هر یک از ما لحظاتی وجود دارد که گمان میکنیم شاید لحظهای بعد دیگر وجود نداشته باشد. لحظاتی که با قلبهایی لبریز از تپش، با استرسهایی سنگین و حتی دردهایی نامرئی، خود را در میان هجوم افکار گمشده مییابیم. ذهنمان، این کودک بازیگوش و بیقرار، بیوقفه در حال داستانسرایی است؛ قصههایی که گاه با واقعیت فرسنگها فاصله دارند و کنترل این فرزند جسور، که هر لحظه سرش به موضوعی گرم است، دشوارترین کاری است که پیش رو داریم.
اگر شما هم چنین لحظاتی را تجربه کردهاید، خوشحالم که اینجا هستید.
من یک کتابخانه بزرگ دارم؛ جایی که در آن کتابهای تاریخی، رمانهای پرماجرا، آثار تخصصی و کتابهای روانشناسی و خودشناسی در کنار هم قرار گرفتهاند. این کتابها برای من همیشه چیزی فراتر از چند برگ کاغذ بودهاند؛ آنها چراغهایی هستند که مسیرهای تاریک ذهنم را روشن میکنند و گاهی در میان واژههایشان خودم را پیدا میکنم. عادتم این است که هر وقت اتفاقی خاص در زندگیام رخ میدهد یا واکنشی عجیب از خودم نشان میدهم، لحظهبهلحظه آن را مرور کنم؛ میخواهم بفهمم چرا چنین کردم؟ آیا میتوانم راهحلی برایش پیدا کنم؟ آیا میتوانم آن رفتار را کنترل کنم یا حتی از شر آن خلاص شوم؟
برای این عادت، کتابهای مختلفی خواندهام. نمیتوانم بگویم همه آنها عالی بودهاند یا کاملاً بیفایده؛ هر کتاب، هر جمله و هر نکتهای چیزی به من آموختهاند. آخرین کتابی که در حال مطالعه آن هستم، کتابی است با عنوان «زیاد فکر نکنید!» اثر آن بوگل. همانطور که از نامش پیداست، این کتاب درباره روشهایی صحبت میکند که میتوانند «فلج تحلیل» یا همان «نشخوار فکری» را کنترل کنند و یا حداقل تحمل آن را آسانتر سازند.
بعضی از روشهایی که در این کتاب مطرح شده، شاید به صورت ناخودآگاه در زندگی خیلی از ما حضور داشته باشند؛ مانند انجام کارهای کوچک برای پرت کردن حواس یا غرق شدن در فعالیتهای روزمره. اما نکات دیگری هم در کتاب پیدا کردم که خواندنشان برایم جالب بود. یکی از پیامهای مهم کتاب این است: هیچکس بهتر از خود ما نمیتواند دلیل رفتارهایمان را بفهمد. همانطور که در ریاضیات میگویند: «درک سوال، نیمی از راهحل است.» این جمله ساده، اما عمیق، به من یادآوری کرد که شناخت خودمان اولین قدم برای عبور از پیچوخمهای ذهنمان است.
وقتی به خودم نگاه میکنم، با توجه به تیپ شخصیتی چندوجهیام که ترکیبی از منطق و احساس است، به یک نتیجه ساده رسیدهام: تنها راه رهایی از نشخوار فکری یا خلا احساسی، شروع کردن و ادامه دادن است. فرقی نمیکند چه کاری باشد؛ نوشتن یک مطلب، خواندن کتابی جدید، دیدن یک فیلم، بازی کردن یا حتی کاری ساده مثل مرتب کردن اتاق. مهم این است که شروع کنیم. همین شروع کردن باعث میشود ذهن و بدن درگیر شوند و موضوعات دیگر به پسزمینه بروند. این شروع ساده، گاهی میتواند یک روز را از نابودی نجات دهد.
اما یک مسئله دیگر نیز هست که نقش مهمی در کنترل این وضعیت دارد: شناخت صحیح خود و نقطهضعفهایمان. بسیاری از افراد در شب هنگام، به دلیل آرامش ظاهری و سکون محیط، بیشتر درگیر نشخوار فکری میشوند. ذهن در این ساعات به جای استراحت، به مکانی برای انفجار افکار تبدیل میشود و همین مسئله، باعث میشود زمان استراحت خود را از دست بدهند. در این شرایط، احساسات نیز خود را پرقدرتتر نشان میدهند و گاه ما را از پا میاندازند.
من اما به دلیل شرایط کاریام، از شبها بهتر از روزها استفاده میکنم. این ساعات برای من فرصتی است برای انجام کارهای شخصی؛ از پروژهها گرفته تا خواندن مقالات تخصصی یا مطالعه کتاب. شبها برای من زمان فراغت از نشخوار فکری است؛ زمانی که ذهنم درگیر کارهایی میشود که نه تنها مفید هستند، بلکه گاه سرگرمکننده نیز. در این ساعات، فقط شروع میکنم به انجام کاری که میتواند برایم آرامش بیاورد؛ مثل مرتب کردن وسایل، اتو کردن لباسها، خواندن چند صفحه کتاب یا حتی دیدن یک فیلم. البته این را هم بگویم که سبک زندگی شبانه من با کمی سر و صدا همراه است، اما خانوادهام یا به آن عادت کردهاند یا شاید چیزی نمیگویند! (راستش این یکی را نمیدانم!)
در نهایت میخواهم بگویم که گاهی یک شروع ساده میتواند روز ما را از نابودی نجات دهد. فرقی ندارد چه کاری باشد، مهم این است که شروع کنیم.
فقط شروع کنید! همین کافی است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار را آغاز زندگی گویند ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهینهسازی در زندگی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقابی برای نشکستن!