برنامه نویس پایتون و کارشناس ارشد هوش مصنوعی کاوشگر درون
نقابی برای نشکستن!

من بسیاری از جملات پدرم را در دفترچهی ذهنم یادداشت کردهام؛ شاید چون او الهامبخش زندگی من است. مردی از نسل مردم دههی چهل.
گرچه گاهی دیدگاههایش را اشتباه میدانم، اما این دلیل نمیشود که او الگوی من نباشد. در واقع، بسیاری از آدمهای زندگیام برای من الگو هستند؛
مانند استاد راهنمایم در دوران ارشد که به من جنگیدن، انسان بودن و معلم بودن را آموخت. مادرم نیز صبر و عشق را به من یاد داد. شاید در آینده به آنها هم اشاره کنم.
اما امروز میخواهم از «نقاب» بگویم.
بله، همان نقابی که هر روز صبح بر چهره میزنیم تا وقتی از محدودهی امن خانه بیرون میرویم، دیگران متوجه طوفان درونمان نشوند.
زمان زیادی را در کنار پدرم گذراندهام، و به همین خاطر حتی عامیانهترین حرفهای او برای من درسی بوده است؛
گرچه هنوز در خیلی از درسهایش نمرهی قبولی نمیگیرم و همچنان مردودم.
یکی از جملات همیشگی او این بود:
«کار، برای مرد بهترین تفریح است.»
سالها این جمله در ذهنم میچرخید.
با خودم میگفتم مگر میشود در دنیایی پر از سرگرمی، کار بهترین تفریح یک مرد باشد؟
اما حالا که زمان، چینهایی بر صورتم نشانده و در مسیر زندگی از من آزمونهای بسیاری گرفته، به این جمله جور دیگری نگاه میکنم.
شاید کار بهترین تفریح نباشد؛ شاید فقط راه فراری باشد از دنیای ناشناخته و اقیانوس افکار طوفانی درون.
به راستی نمیدانم.
در گذشته، وقتی سنگینی تجربهها هنوز بر شانهام ننشسته بود، خودم را فردی آرام میدانستم.
فردی که افسار اعصابش را در دست دارد و نمیگذارد خشم بر زندگیاش غلبه کند.
اما با گذر زمان، وقتی تفاوت نگاهم به دنیا را با دیگران دیدم، دشواریها آرامآرام در من رشد کردند.
تمسخر در نگاه اطرافیان، یا درک نشدن احساسات و عواطف، آنان که مردی چون من را وادار به نوشتن میکنند. بدل به دردی سنگین برایم گشت.
امروز که به گذشته مینگرم، میفهمم بسیاری از رفتارهایم از چه سرچشمه میگیرد:
آن هنگام که جمعی را ترک میکنم با آنکه برایم عزیزند،
آن زمان که افسار احوالم از دستم میلغزد و به چنگ عصبانیت میافتد،
و آن دم که سکوتی عظیم بر من چیره میشود، در حالی که هزاران واژه در قلب و روحم بازی میکنند.
در واقع، این رفتارها تلاشیاند تا اجازه ندهم بار سنگینِ درکنشدن، بار دیگر بر روحم فرود آید.
در اوج ناراحتی، اغلب سراغ سختترین کار ممکن میروم؛
خودم را در عمق آن غرق میکنم تا زمانی که دوباره توان روبهرویی با غم را پیدا کنم،
تا بتوانم آن را بپذیرم.
شاید تمام اینها، از جملهی پدرم گرفته تا رفتارهای خودم، در واقع همان «نقاب» باشند.
راههایی برای پنهانکردن زخمها، برای آنکه ضربات زندگی به عمق دل نرسند، یا دستکم بتوانیم به خودمان بگوییم:
«من حامی تو بودم.»
با این حال، در باور من انسانِ قوی کسیست که بتواند کنترل کند، بگذرد، و در نهایت میان دنیای درون و بیرونش تعادلی بیابد.
شاید قدرت، نه در نداشتن نقاب، بلکه در آگاهی از آن و توانِ برداشتنش در لحظهی درست باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار را آغاز زندگی گویند ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهینهسازی در زندگی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط شروع کنید...