بلندشو کوروش من

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.( کوروش کبیر)
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.( کوروش کبیر)




استاد پیری از دختر جوان آشفته ای پرسید : جوان، چرا در اوج جوانی ؛ مانند پیر فرتوتی بغ کرده ای ؟! ) جوان گفت: فرآموش کردن برایم سخت است، پدر جان.)استاد لبخندی زد و گفت: عشق دردش سخت است ، میفهمم.) جوان لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت و گفت :کاش عاشق می بودم ، کاش درد سخت عشق را چشیده بودم.)استاد متعجب پرسید : فرآموش کردن چه چیزی برایت از فرآموش کردن عشق سختتر است ؟) اشک چشمان معصوم جوان را احاطه کرد . جوانِ خسته، سرش را بالا آورد و گفت :فرآموش کردن رویا پدر جان . رویایی که از کودکی بهش پر و بال دادم ، تا روزی همراهش پرواز کنم ؛ اما پر و بال رویایم شکست.).

جوان بعد از کمی سکوت ادامه داد:سرزمینی که من در آن بزرگ شدم به رویاهایم بها نمیدهند . مرا نمیخواهند . همهء جوانان را از رویاهایشان بیرون می کِشند ،بیرون نیایند ، میکُشند. اگر با کشورم وداع کنم به رویاهایم میرسم ، اما نمیتوانم سرزمینی که کوروش در ان پادشاهی میکرده را رها کنم . نمیتوانم سرزمین پارس را به دست کسانی بدهم که جای خدمتکاران کوروش را هم نمیتوانند بیگیرند.)

استاد پیر با نگاهی پر مهر به دختر جوان نگاه میکرد . جوان با حرص ادامه داد: بزرگترین امپراطور تاریخ نباید سرزینش این چنین مخروبه و ویران شود . نباید کوروش سرزمینش به وضع بیافتد ، که جوانان اش به خاطر آزادی از کشورشان ، از سرزمین مادریشان بگریزند. این جزء وصیت کوروش نبود پدرجان؛ او وصیت کرد که همه را آزاد بگذارند ، عدالت و حق برپا باشد ، ولی حالا وضع سرزمینش را ببین.)

استاد دست چروکیده اش را روی شانهء جوان گذاشت و گفت: آرام باش دخترم ، آرام باش.) جوان با ناراحتی ابراوان سیاهش را در هم کشید . چشمانش مانند تیله میدرخشیدند ، آب دهانش را قورت داد و گفت : نمیتوانم . نمیتوانم آرام باشم .) کمی سکوت اختیار کرد و بعد گفت : دلم میخواهد فریاد بزنم : کوروش ، پادشاه سرزمین پارس از خواب آرامت بلند شو و سرزمینت را از بیگانگان پس بگیر. بلندشو و مانند معبد سلیمان نبی ، که ویران شده بود و تو باز آن را ساختی ؛ سرزمین پارست را باز از نو بساز. باز آزادی را به مردمت بده ، عدالت را برپا کن ، مردمانت را به سرزمینشان برگردان . میخواهم فریاد بزنم : کوروش بلند شو و نشان بده که افسانه نیستی . بلند شو و بیگانگان را که تو را مسخره میکنند را از سرزمینت بیرون بنداز . بلند شو و اینبار ننشین ، استوار و باقدرت ، مانند قبل با شجاعت ، باعدالت باحق به ایران حکومت کن .).

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: میخواهم بهش بگویم که در سرزمینت ، هر جوانی که از تو و آزادی ات بگوید، محکوم به اعدام میشود.دلم میخواهد بهش بگویم که هیچ کس نمیتواند رویای جوانان ، زنان ، دختران ، مردان و پسران سرزمینت را به حقیقت تبدیل کند جزتو . کوروش من)

پیرمرد به شانه های افتادهء جوان دستی کشید و با لبخندی زیبا گفت : پس اگر هنوز سرزمینت را دوست داری ؛ رویاهایت را در آغوش بگیر تا دوباره بال و پرشان باز از نو رشد کنند .) دختر نفس عمیقی کشید و به پیرمرد نگاه کرد و با غم گفت : من یک دخترم ، اگر برای آزادی ام بجنگم میگویند دختر بی بند و باری است . پدر جان ، من بی بندو بار نیستم ، من فقط میخواهم برای رسیدن به رویاهایم آزادانه انتخاب کنم ، میخواهم کشورم به من افتخار کند، نمیخواهم برای بیگانگان کار کنم ، میخواهم برای کشورم کار کنم . اگر کوروش بود ، یا حداقل فردی مانند کوروش برکشورم حاکمیت میکرد من ناراحت و پژمرده نبودم.) دختر سرش را پایین انداخت. پیرمرد دستش را زیر چانه ء دختر گذاشت و سرش را بالا برد ، به چشمان خیس دختر خیره شدو با مهربانی گفت: جوان، این را بدان که تو و هم نوعانت ، هر کدام یک کوروش کبیر هستید.)



با افتخار دختر کوروش( ژینا گراوند )