من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
بلندشو کوروش من
استاد پیری از دختر جوان آشفته ای پرسید : جوان، چرا در اوج جوانی ؛ مانند پیر فرتوتی بغ کرده ای ؟! ) جوان گفت: فرآموش کردن برایم سخت است، پدر جان.)استاد لبخندی زد و گفت: عشق دردش سخت است ، میفهمم.) جوان لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت و گفت :کاش عاشق می بودم ، کاش درد سخت عشق را چشیده بودم.)استاد متعجب پرسید : فرآموش کردن چه چیزی برایت از فرآموش کردن عشق سختتر است ؟) اشک چشمان معصوم جوان را احاطه کرد . جوانِ خسته، سرش را بالا آورد و گفت :فرآموش کردن رویا پدر جان . رویایی که از کودکی بهش پر و بال دادم ، تا روزی همراهش پرواز کنم ؛ اما پر و بال رویایم شکست.).
جوان بعد از کمی سکوت ادامه داد:سرزمینی که من در آن بزرگ شدم به رویاهایم بها نمیدهند . مرا نمیخواهند . همهء جوانان را از رویاهایشان بیرون می کِشند ،بیرون نیایند ، میکُشند. اگر با کشورم وداع کنم به رویاهایم میرسم ، اما نمیتوانم سرزمینی که کوروش در ان پادشاهی میکرده را رها کنم . نمیتوانم سرزمین پارس را به دست کسانی بدهم که جای خدمتکاران کوروش را هم نمیتوانند بیگیرند.)
استاد پیر با نگاهی پر مهر به دختر جوان نگاه میکرد . جوان با حرص ادامه داد: بزرگترین امپراطور تاریخ نباید سرزینش این چنین مخروبه و ویران شود . نباید کوروش سرزمینش به وضع بیافتد ، که جوانان اش به خاطر آزادی از کشورشان ، از سرزمین مادریشان بگریزند. این جزء وصیت کوروش نبود پدرجان؛ او وصیت کرد که همه را آزاد بگذارند ، عدالت و حق برپا باشد ، ولی حالا وضع سرزمینش را ببین.)
استاد دست چروکیده اش را روی شانهء جوان گذاشت و گفت: آرام باش دخترم ، آرام باش.) جوان با ناراحتی ابراوان سیاهش را در هم کشید . چشمانش مانند تیله میدرخشیدند ، آب دهانش را قورت داد و گفت : نمیتوانم . نمیتوانم آرام باشم .) کمی سکوت اختیار کرد و بعد گفت : دلم میخواهد فریاد بزنم : کوروش ، پادشاه سرزمین پارس از خواب آرامت بلند شو و سرزمینت را از بیگانگان پس بگیر. بلندشو و مانند معبد سلیمان نبی ، که ویران شده بود و تو باز آن را ساختی ؛ سرزمین پارست را باز از نو بساز. باز آزادی را به مردمت بده ، عدالت را برپا کن ، مردمانت را به سرزمینشان برگردان . میخواهم فریاد بزنم : کوروش بلند شو و نشان بده که افسانه نیستی . بلند شو و بیگانگان را که تو را مسخره میکنند را از سرزمینت بیرون بنداز . بلند شو و اینبار ننشین ، استوار و باقدرت ، مانند قبل با شجاعت ، باعدالت باحق به ایران حکومت کن .).
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: میخواهم بهش بگویم که در سرزمینت ، هر جوانی که از تو و آزادی ات بگوید، محکوم به اعدام میشود.دلم میخواهد بهش بگویم که هیچ کس نمیتواند رویای جوانان ، زنان ، دختران ، مردان و پسران سرزمینت را به حقیقت تبدیل کند جزتو . کوروش من)
پیرمرد به شانه های افتادهء جوان دستی کشید و با لبخندی زیبا گفت : پس اگر هنوز سرزمینت را دوست داری ؛ رویاهایت را در آغوش بگیر تا دوباره بال و پرشان باز از نو رشد کنند .) دختر نفس عمیقی کشید و به پیرمرد نگاه کرد و با غم گفت : من یک دخترم ، اگر برای آزادی ام بجنگم میگویند دختر بی بند و باری است . پدر جان ، من بی بندو بار نیستم ، من فقط میخواهم برای رسیدن به رویاهایم آزادانه انتخاب کنم ، میخواهم کشورم به من افتخار کند، نمیخواهم برای بیگانگان کار کنم ، میخواهم برای کشورم کار کنم . اگر کوروش بود ، یا حداقل فردی مانند کوروش برکشورم حاکمیت میکرد من ناراحت و پژمرده نبودم.) دختر سرش را پایین انداخت. پیرمرد دستش را زیر چانه ء دختر گذاشت و سرش را بالا برد ، به چشمان خیس دختر خیره شدو با مهربانی گفت: جوان، این را بدان که تو و هم نوعانت ، هر کدام یک کوروش کبیر هستید.)
با افتخار دختر کوروش( ژینا گراوند )
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاتل حسن نصرالله منم ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
غریبی به نام وطن
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوارکه ، ژن ،ژیان ئازادی...