زندگی پوست کندن نارنگی است.

عاشق بویشانم...
عاشق بویشانم...

"در دنیایی که تا به کنون در آن زیسته ام،روزهایی را پشت سر گذاشته ام که حال که به آنها می نگرم می بینم باید آدم سرسختی بود تا بتوان از آنها گذر کرد.

و من سرسخت بودم.

یاد گرفته بودم باشم.

برای ادامه دادن..."

...
...

کتابخانه.

کتابخانه شد بهانه ای برای اینکه از پیله ام دربیایم.پیله ای که مدتی است در آن حبس شده ام.این پیله نمی توانست من را مانند پروانه ها به چیزی زیباتر و کاملتر تبدیل کند بلکه من را در خودم زندانی کرده بود.

صبح که بیدار شدم تا بروم دیدم هوا بارانی است.از خوشحالی گریه ام گرفت.باران را دوست دارم.مخصوصا اگر صبح زود ببارد.بعد از پوشیدن لباس هایم،جردن های قهوه ای ام را پوشیدم.

نمی دانم اما این کفش ها احساس پرواز می دهند.شاید من دیوانه ام اما مهم نیست،دیوانه بودن بهتر است از عاقل بی احساس.

تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم.باران نم نم میبارید.آسمان ترکیبی از خاکستری،سفید بود.رسیدم به ایستگاه.نشستم و منتظر و چشم دوخته به آسفالت نم زده و درختان که برگ هایشان انگار عاشقانه و دست در دست هم به زمین می افتادند.

بعد از تقریبا نیم ساعت انتظار اتوبوس آمد.سوار شدم و روی صندلی ای کنار پنجره نشستم.پنجره بخاطر گرمای داخل اتوبوس بخار گرفته بود.سرم را به شیشه تکیه دادم.باز پرت شدم به اعماق خاطرات...


کلاس اول که بودم،زنگ تفریح نارنگی ام را از توی کیفم برداشتم و گوشه ای از حیات را برای نشستن انتخاب کردم.مشغول کندن پوست نارنگی بودم که پسری آمد و نشست کنارم.

نگاهش کردم.به رو به رو خیره شده بود و پلک نمیزد.اخم غلیظی‌ روی صورتش بود.وقتی نارنگی را پوست کندم و خواستم بخورم یاد حرف های مادرم افتادم:

"چیزی رو که خودت دوست داری،برای بقیه هم دوست داشته باش"

"آدم باید مهربون باشه"

نارنگی را دوست داشتم.خیلی زیاد.با این حال نصف نارنگی را به سمت پسر گرفتم.اول انگار چیزی نفهمید؛اما بعد نگاهی به نارنگی و بعد به من انداخت.

اخم از صورتش محو شد.نارنگی را گرفت و زیر لب "ممنون" را زمزمه کرد.انگار او هم نارنگی زیاد دوست داشت.

اسمش را پرسیدم.گفت:

_صادق

اسمش هم مانند من بود.این هم نشانه ای دیگر.

گفتم:

_دوست بشیم؟

گفت:

_آره

و دوست شدیم.


باید پیاده شوم.ساختمان بزرگ کتابخانه ی مرکزی رو به رویم است.چند وقت است نیامده ام؟

یک ماه؟

دو ماه؟

نمی دانم.اما حالا وقت وصال است.وصال دو عاشق...

من و کتاب

همه می گویند:

تو خودت را کتاب دوست جلوه می دهی تا جلب توجه کنی!

اما دلیلش این نیست‌.کتاب من را به آرامش می رساند.آرامشی عجیب‌...

بقیه را نمی دانم.

از پله هایش بالا رفتم و جلوی درب ایستادم تا باز شود.در باز شد و هوای گرم داخل به صورتم خورد.کتابدار با دیدنم دستی تکان می دهد و می گوید:

_کم پیدایی آقا صادق!

لبخندی میزنم و دستی برایش تکان می دهم.میداند که کم حرفم.

سوار آسانسور می شوم.یک طبقه پایین می روم.در باز می شود و قفسه های کتاب رو به رویم خودنمایی می کنند.وارد می شوم و مستقیم می روم سمت بخش ادبیات.

کتاب های صادق هدایت همیشه از بقیه ی کتاب ها،توجهم را بیشتر جلب کرده.کتاب هایش سبک خاص و عجیبی دارند.

چند کتاب صادق هدایت و ادبیات فرانسه برمی دارم.دیگر باید بروم.

هر چند سخت است...


اتوبوس درحال برگشت است.می رسم به ایستگاهی که از آنجا سوار اتوبوس شده بودم.به سمت خانه راه می افتم.نمیدانم چجوری است اما همیشه راه بازگشت سریعتر تمام می شود...

...
...

آری.

کسی کی بیشتر از همه من را می دانست.دانستن کسی کار دشواری است.کسی در همه حال پشتم بود.کسی که قرار بود با او یک کتاب بنویسم.

کسی که نارنگی ام را با او نصف کردم.

حالا دیگر نیست.

رفته.

و من

دیگر

کسی را

ندارم

که

من را

بفهمد.

و این سخت است.


خُرده نوشته های غروب جمعه

غروب جمعه همیشه برایم غم انگیز بوده.چند وقتی است که غروب های جمعه نوشته های کوتاهی می نویسم.اسمشان راهم گذاشته ام خُرده نوشته های غروب جمعه.

)))):
)))):

"زندگی می تواند نارنگی پوست کندن باشد؛با بوی خوش نارنگی!

اما زندگی می تواند پیاز پوست کندن هم باشد؛هرچه بیشتر پوستش را می کنی،بیشتر اشک می‌ریزی!"


پ.ن:یه مدت نبودم.ویرگول چه تغییری کرده.هر روز به تعداد کاربر هاش اضافه میشه.این خیلی خوبه.

پ.ن:آپدیت جدید ویرگول اذیتم می کنه.دیگه پست های رفقا رو نمیتونم ببینم.تنها راه اینه که لینک پست هامون رو برای بقیه بفرستیم و اونا هم همینکار رو بکنن.اگه پست جدید نوشتین،لینکشو پایین پست بزارید تا ببینمش.

پ.ن:پروف رو عوض کردم.گمم نکنید.

پ.ن:دوستون دارم رفقا.