#4 مسیر نه هدف
یه جمله ای هست که میگه هواستون باشین توی کاری که دوسشون ندارین زیاد نمونین. چون بعد یه مدت توی اون کار خوب میشین و دیگه نمیخواین ترکش کنین.
از این جمله میشه دوتا برداشت کرد. معنی سطحیش اینکه خیلی واسه چیزی که دوسش نداری وقت نزار. مثل وقتی که میشنوی فلانی فلان کار و کرده و الان وضعش خوبه و توام بدون علاقه میری سراغ همون کار. اما یه چیز با ارزش دیگه که توی این جمله هست اونم اینه که که بعضی وقت ها توی مسیر ما مجبوریم بعضی کارهایی که دوسشون نداریم رو انجام بدیم. مثلا من مجبورم با ماشین کار کنم. یا مثلا مجبورم برای آموزشگاه ها پرتفلیو یا CV بفرستم و مدام خودم و توانایی هام رو در معرض قضاوت دیگران قرار بدم. ولی بعد یه مدت توی همین کار هم احساس راحتی میکنم. مسافرهام و سریع تر و راحت تر جابجا میکنم و رزومه ام رو هم همینطور. تفاوت این برداشت با اولی اینه که درست من این کارهارم دوست ندارم. ولی در واقعیت انجام این کارها به من برای رسیدن به چیزی که میخوام انجامش بدم کمکم میکن. ولی بقیه فقط من و از چیززی که واقعا میخوام دور میکنن و بیشتر روی چیزی که همین الان نیاز دارم یعنی پول تمرکز میکنن. که خوب بعد از رسیدن به پول شاید دیگه نخوای بری دنبال چیزایی که میخواستی. چون تازه کلی زحمت کشیدی که به اینجا برسی.
ازت میخوام شجاع تر از چیزی که هستی باشی. میخوام جوری از خواب بیدار شی. جوری تلاش کنی و جوری خودت رو پروموت و مارکتینگ کنی که انگار هیچ کس قرار نیست تو رو ببین. درست مثل همین نوشته ها که هیچکس نمیخون. ولی تو اینجا داری کاری رو انجامن میدی که به فردات کمک میکن.
سعی کردم یه هفته مرتب کارهایی که قول انجامشون به خودم دادم و انجام بدم. همه رو هم انجام ندادم ولی سعی کردم. روزهای اول صدای توی سرم بازم همون حرف های قدیمی رو میزد.
" اینکه خوب که چی؟! با اینکارا که اتفاقی نمیافت یا چیزی عوض نمیشه که! الان میخوای ادای آدم های تلاشگر و دربیاری؟ فکر میکنی با این کارهای سطحی چیزی عوض میشه؟ فکر کردی مثلا الان که سرموقع بیدار شدی داری مطالعه میکنی پس دیگه حله؟ فکر کردی با مسافرکشی یا حتی با زبان درس دادن میتونی به جایی برسی؟ نهایتش بتونی گرسنه نمونی و چهارتا لباس بخری! میتونی اجاره خونه بدی؟؟ "
همه اینا هر روز تکرار میشد. ولی یه جورایی خودم و زده بودم به اون راه چون میدونستم فعلا غیر از این کارها کار دیگه ای از دستم برنمیاد. اما اتفاقی که افتاد, بعد چند روزها این صداها ساکت شدن. حساب بانکیم کمی تپل شد. حتی تونشتم جملات بهتری توی رایتنیگ انگلیسی بنویسم. یه جورایی مسیر برام روشن تر شد. با اینکه هنوز خیلی تاریک. این صدا ها کاملا از بین نرفتن. هنوزم میان سراغم. هر وقت که دراز میکشم و گوشی رو میگیرم دستم یا صبح هایی که دیر بیدار میشم. همه این صداها توی سرم آروم آروم بلند تر میشن. انگار یکی که ازش دور شدی. داره بدو بدو میاد سمتت و توی مسیر هم فریاد میزن " دیدی تو این کار نیشستی؟ "
اونجاست که دوباره بلند میشم و کاری که باید انجام بدم و شروع میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط شش روز مانده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفوذ نمایش
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی ادامه داره