کباب غاز فرامرز

بعضی از داستان‌ها ساده و روزمره هستند؛ ولی خیلی جذابند. مثلا داستان کباب غاز که تمام داستان حول یه مهمونی و تلاش برای خورده نشدن غذا هست؛ اما شیرینی داستان تقریبا همه مخاطبین فارسی‌زبان رو تحت تاثیر قرار می‌ده. امروز برای اولین بار یه مطلب از فرامرز انتظاری خوندم و به شدت لذت بردم. لذتی از جنس کباب غاز.
موقع خوندن داستان، بعد از مدت‌ها لبخند روی لبم بود و به فکر فرو رفتم که چرا یه داستان ساده و روزمره، برام انقدر جذاب بود. داستان خیلی ساده بود. آقا فرامرز به خاطر مشکل پزشکی مجبورند پوتین بپوشند. چند تا دانشجو توی قطاری که سوار میشه، با مامور انتظامی اشتباهش می‌گیرند و فرامرز هم از روی شیطنت برای چند دقیقه‌ای سرکارشون می‌ذاره.
مشخصاً چیز بامزه‌ی داستان برای من شیطنت‌های فرامرز بود و صد البته توصیف بامزه‌ی موقعیت و افکارش. دقیقا مشابه شخصیت مصطفی توی کباب غاز و توصیفات درخشان جمال‌زاده از طرز فکرش و توصیف موقعیت‌ها.

چند وقت پیش مطلبی می‌خوندم که نوشته بود نویسنده هیچ‌وقت نمی‌تونه شخصیتی باهوش‌تر از خودش خلق کنه. در نتیجه نویسنده‌هایی که آثار تخیلی، جنایی، طنز یا هر سبک دیگه‌ای رو خلق می‌کنند، انسان‌های بسیار باهوش، دارای افکار منحرف، بانمک و خلاقی هستند.

کار فرامرز و جمال‌زاده هر دو ارزشمند هستند ولی فرق اینجاست که فرامرز خاطره تعریف کرده و جمال‌زاده خلق کرده، حداقل تا جایی که من می‌دونم.
توی مدت چهل دقیقه‌ای مسیر متروی تهران-کرج فکر می‌کنم که آیا توی این زندگی ملال‌آور و متروسواری، خاطره‌ای هم وجود داره؟ آیا من هم می‌تونم مثل فرامرز خاطره‌ای بنویسم یا باید مثل جمال‌زاده خلق کنم؟ مثلا شاید بشه از همین خانمی که کنارم نشسته شروع کرد.

در قطار که باز شد سریع اومدم و روی صندلی دم در نشستم. خوبی این صندلی‌ها اینه که جلوش خالیه و لنگ درازم جا می‌شه. بدیشم اینه که تعداد زیادی آدم جلوم سرپا هستند و گاها مجبورم جام رو به افراد پیر بدم.
از اینکه جام رو به پیرمردا بدم بدم میاد؛ ولی پیرزن‌ها قابل قبول‌ترند. پیرزن‌ها معصومیت و سادگی دارند. کل زندگیشون فقط زاییده‌اند و حرف زور شنیده‌اند. نه سوادی، نه کار بزرگی و نه استقلالی. نهایت زورگویی و پلیدیشون هم در چارچوب خانواده و خاله‌زنک‌بازی بوده؛ گوگولیا.
برعکس، پیرمردها بد روی مخ‌اند؛ زورگو و پرتوقع. کلا توی زندگی ۲۰-۳۰ سال کار کرده‌اند؛ روزی ۸ ساعت و دیگر هیچ. توی خونه فقط مصرف‌کننده و غرزن بوده‌اند. نه یه ظرف بلند کرده‌اند از روی سفره، نه جارویی زده‌اند و نه هیچ. فقط لم داده‌اند و همه کارها رو انداخته‌اند گردن زن. بعد بازنشستگی هم که هیچ، راه افتاده‌اند توی مترو تا جای ما رو بگیرند.

بگذریم. خانم کناری هم مثل من و باقی دوستان، وحشیانه سوار قطار شد و بدوبدو به سمت صندلی‌ای دوید که جلوی پاش خالیه. برای اینکه بدونم چه کسی قراره چهل‌دقیقه کنارم بشینه، به چشم خواهری نیم‌نگاهی بهش انداختم. جوون بود و ماسک زده بود. حالا که پیرمرد گیرمون نیومده، یه خانم ماسکی اومده بود تا مریضمون کنه. نمی‌دونم چه مرضی به جون شهر افتاده ولی خیلی‌ها مریضند. همکارها مثل برگ خزون می‌افتند روی زمین. هر روز یه نفر مرخصیه، یه نفر ماسک زده و تعدادی تودماغی صحبت می‌کنند؛ وسط تابستون.
شاید هم خانم ماسکی مریض نبود؛ چون فارت و فورت خاصی نمی‌کرد و فقط ماسک داشت. از کارای زن‌ها نمی‌شه سر درآورد. شاید یه کم سرش سنگین بود و برای این‌که بهش توجه کنند، ماسک زده بود. شاید اصلاح کرده بود و صورتش قرمز بود. چه بسا هم به خاطر بوی گند عرق بغل‌دستیش ماسک زده بود. الله اعلم.
وقتایی که خانما بغلم می‌شینند، مثل حبیب لیسانسه‌ها فکر می‌کنم الانه که اشاراتی بکنند. مثلا چه می‌دونم نمکی بریزند یا نگاهی بکنند. هر چند بی‌جا کرده‌اند و من یه تار موی زنم رو به هیچ‌کدوم نمی‌دم؛ ولی اگه اتفاق بیافته باعث می‌شه حس کنم خوش‌تیپی چیزی هستم. تا اینجا که به نظر هیچ‌وقت خوش‌تیپ نبوده‌ام و تا به حال هم از هیچ خانمی سیگنالی نگرفتم؛ ولی آدمیزاده دیگه، بدش نمیاد خواستنی باشه.
از این خانم هم هیچ اشاراتی نگرفتیم، حتی فارت و فورت. فقط حس کردم در حال فضولی توی گوشیم هست. گوشی رو مقداری آوردم بالا و کج کردم به سمت پنجره. نگاه خانم به سمت روبرو برگشت. همون بهتر که سیگنالی نداد، زنک فضول ماسکی.
زیاد به خانم کناردستی اهمیتی ندادم. صرفا دو سه دقیقه‌ای توی ذهنم بود و بعد درگیر گوشی بازی شدم. امروز حال و حوصله کتاب نداشتم و زحمت سنگینی وزنشم به خودم ندادم. خواستم استراحتی بکنم.
یه بازی احمقانه روی گوشی دارم که باید میوه‌ها رو از بالا بندازی پایین تا با هم ادغام شن. مثلا دو تا لیمو با هم ترکیب می‌شند و یه آلو درست می‌شه. آخرین میوه هم هندونه‌ست و دیگه نمی‌شه دو تا هندونه رو با هم ادغام کرد. البته من که هیچ وقت بیشتر از یدونه هندونه نساختم ولی نمی‌شه ادغامشون کرد. حالا اگه دو تا هندونه بخورن به هم چی‌میشه رو نمی‌دونم. الله اعلم.

بالاخره به ایستگاه کذایی رسیدیم و پیاده شدم. موقع خروج از مترو دختری روی زمین نشسته بود و تابه دستی می‌نواخت. توی ایران اصرار دارند بهش بگند هنگ‌درام و ادا بیاند؛ ولی توی خارجه ظاهرا می‌گند هند پن که معادل همون تابه دستی می‌شه؛ مزخرف‌ترین ساز با صدای گوشت‌کوب و ادای بسیار. البته فکر کنم این نوازنده‌های مترو، کلا یه تابه دستی دارند و سه چهار نفری به صورت نوبتی مادرشون مریض می‌شه و می‌نوازند تا پول درمان مادرشون دربیاد. مردم هم پول بسیاری بهشون می‌دند. در کل درآمد کارهای ادایی خوبه. حالا اگه استاد بیژن مرتضوی مادرش مریض بود و صبح تا شب توی مترو ویولن می‌زد، تهش پیرمردهای تریاکی که چهل دقیقه روی صندلی نشسته‌اند و سرحال به مقصد رسیده‌اند براش یه هزاری مچاله پرت می‌کردند.
کمی جلوتر هم که پسر جوانی مشغول فروش توری پنجره بود. مقداری احمقانه بود محصولش. هر کسی که می‌خواست توری بزنه تا حالا زده بود و توی شهریور ماه دیگه پشه‌ها هم حال نفوذ زیادی ندارند. به هر حال دلم براش سوخت. کسب‌وکارش رو با مغازه‌دارهایی که صدها توپ پارچه دارند مقایسه کردم و توی ذهنم مسیر رشدش رو تجسم کردم. اینکه از یک توپ توری می‌رسه به دو و سه و همینطوری کار رو توسعه می‌ده تا یه روزی مغازه پارچه‌فروشی بزنه؛ ولی خیلی زود منصرف شدم. بعید بود با توری‌فروشی در نزدیکی پاییز پیشرفتی بکنه. نهایت پول موادش در میومد. شاید هم معتاد نبود و صرفا در تلاش بود دو قرون پول دربیاره تا کمک‌خرج پدر معتادش باشه. الله اعلم.

سوار تاکسی شدم. صندلی عقب و پشت راننده نشستم. راننده در رو باز کرد و گفت بی‌زحمت وسط بشینید؛ این آقا دیرتر از شما پیاده می‌شن. لنگ‌های درازم رو به سختی جابه‌جا کردم و رفتم وسط. دو تا مرد که حتی حوصله نداشتم نگاه کنم پیرند یا جوون در طرفین نشستند.
راننده تاکسی رو می‌شناسم. خطی همینجاست. حوالی ۳۵ سال داره. بسیار باادب و خوش‌برخورد. روی داشبرد با خط خوش ده‌تا شماره‌کارت نوشته و چسبونده. از آدمایی که بیش از حد نیاز کار می‌کنند خوشم نمیاد. یه شماره کارت کافیه. نیاز به شماره کارت‌های عدیده نیست. یه سلام کافیه، نیاز به تملقات بی‌جا نیست. راننده تاکسی هم انقدر باحوصله؟ نوبره والا.
تنها تاکسی خطی اینجاست که کارت‌خوان هم داره. علاقه زیادی داره که پشت فرمون کارت بکشه. همیشه وقتی راه می‌افتیم کارت نفر اول رو می‌کشه و کارت نفر دوم رو توی دستش نگه می‌داره. بعد با لحن شیوا و حالت دانایی خاصی می‌گه اینجا آنتن نمی‌ده، اگه اشکالی نداره یه کم جلوتر کارت بکشم. قاعدتا هیچ‌کسی هم نمی‌گه اشکالی داره. راه دیگه‌ای هم هست مگه؟ مردک باادب.
نزدیک خونه‌مون بودیم که آقای کناری گفتن پیاده می‌شم. من لنگ دراز خودم رو از وسط کشوندم کنار و پیاده شدم تا آقایی که راهش دور بود و بعد از من قرار بود پیاده شه، پیاده شه. این هم از بخت ماست.

وقت‌هایی که چیزی می‌نویسم با خودم فکر می‌کنم فایده این مطلب چیه؟ اکثر مواقع دست از نوشتن برمی‌دارم؛ چون فایده‌ای نداره. بیشتر چیزهایی که فکر می‌کنم فایده داره و منتشر می‌شند هم بعدا نگاه می‌کنم و می‌بینیم فایده‌ای نداشت. پس چرا می‌نویسم؟ شاید برای فراموش نشدن. شاید برای دیده شدن. شاید هم برای لذت بردن. الله اعلم.



مطلب قبلیم

https://virgool.io/@khaleghi/dopamine-vrl0ksw59fmp