گردآوری داستان کوتاه آموزنده/38

گردآوری داستان کوتاه آموزنده/38
گردآوری داستان کوتاه آموزنده/38

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت. آن ها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید، مشتری گفت : من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

آرایشگر پرسید: چرا باور نمی کنی؟

مشتری جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد ...

در همین حین توجه هر دویشان به مردی جلب شد که با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده از جلوی مغازه عبور کرد. آرایشگر رو به مشتری کرد و گفت : آیا در این شهر آرایشگری وجود دارد.

مشتری با لحنی تمسخر آلود جواب داد : آری، این چه سوالی است که می پرسی؟

آرایشگر گفت : من که نمی توانم حرفت را باور کنم؛ اگر آرایشگری وجود داشت، این مرد با چنین ظاهری دیده نمی شد.

مشتری که منظور آرایشگر را دریافته بود، خجالت زده مبلغ اصلاح موی خود را پرداخت کرد و با حالتی متفکرانه از آرایشگاه خارج شد.