سایه
در قعر تاریک اتاقم،وقتی با، من ، هم غریبم. در خود در غربتم.
سایه بر من سر می زند. کور سوی امیدی دارم امروز نیاید.
هر بار که سایه بر جسد سرد من سر می کشد.
سیلی ام می زند. مردمک و چانه ام می لرزد.
اشک از سیمایم فرو می ریزد.
صدای گام های بی صدایش می آید. به دنبال نوری می گردم ، شاید این بار برود..
چشمانم در آینه از اشک بی شوق شدند . شعله ی شمع بی فروغ است.
مشت در سینه فرو میکنم . قلب بیرون می کشم.
جرقه عشقی که در میان خرده شیشه ها از شیون هایم نجات داده ام را چون شمشیری به مقابل سایه
می گیرم....سایه می رود.
من هنوز با خود غریبم اما جرقه ، در میان دستم با من آشناست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
Last Night,
مطلبی دیگر از این انتشارات
December 11، 19:19:19
مطلبی دیگر از این انتشارات
December 28