شمع عشق
عشق شعله شمعی می ماند.
تاریکی اطراف را روشن می کند و در بین سیاهی های مطلق، روزنه ای است از جنس نور.
شمع به عشق شعله سر تعظیم فرود آورده و سجده می کند . خبر ندارد که خود ذوب می گردد و به نیستی می رود .
عاقبت شمع از دست رفته و شعله از اشک برای شمع خاموش می گردد و چیزی جز تاریکی همیشگی و جای سوختگی نمی ماند.
تاریکی که از همان ابتدا آنجا بود .
تو ای معشوق، ای آنکه در آغوشت محبوس بودم که ای کاش این حکم حبس من ابدی می ماند. ولیکن اکنون در مکانی هزاران مرداب نیلوفر و دشت رز های سرخ از تو دور ترم.
اگر من شعله ای بودم، هراسان از سوختن دست تو که روزی بوسه هایم به استقبالشان می رفت، با این فاصله شعله را خاموش کردم...
اما گویی در درگه عشق به عشق معشوق سوختن را دست چین نمی توان کرد .
اکنون هر دو سوخته ایم . خاکستر شدیم . به سوی آسمان راهی شدیم.
اما مگر نگفتیم یکدیگر را که عشقمان چون آتشی گر بسوزاند ما را از خاکستر قلب هایمان دو ققنوس برمی خیزند؟
ستین من، که باری است بی تو ستون سلسله ی احساساتم فرو ریخته و از من جز گستره ی ویرانه ها چیزی نمانده است، بگذار خاکستر احساسات "ما" به سوی اسمان ره گیرند. همسو شوند . بر ساحل مرداب نیلوفر بر لب هم بوسه زندد و در دشت رزهای سرخ با هم برقصند .
اما من و تو خارج از دژ هایی که به دور خاطره و خیال کشیده ایم. روزی باید رها کنی دلبندم. از دروازه ها بگذری و قدمی به دنیای بیرون بنهی. هزاران مقصد هستند چشم انتظار ما تا فتحشان کنیم.
شعله ی عشقت به من روزی خاکستر می شود همانگونه که من تو را رنجاندم و رنجاندمت تا که ارزو کردی ای کاش عاشق نمی گشتی. می دانم. گرده ای از این خاکستر روی لباست نشسته است نمی بینی؟ هر مسیر و هر سویی از این هستی که باشی.. خواه ناخواه گرده ی خاکستر احساساتمان به هم روی لباست می نشیند .
گاه به قلبت نفوذ می کند و اشک از چشمانت جاری میکند . گاه خاطره اش لبخندی بر لبت می اورد .
گاهی از من به نشاط یاد میکنی گاه از خشم . همین است عشق است احساسی سراسر پارادوکس .
چه میتوان کرد؟ اگر سوختن و ساختن نباشد که نامش عشق نیست .
ابدیت ها شش ماه می شوند .
و
روح ها رشد میکنند.
من و تو روزی کهنه سربازانی میشویم. لشکری از گذشته پشت سرمان است .
این لشکر را به کدام سو می بری؟ هر چه در گذشته کشیده ای را به کدام سو می کشانی؟
به گذشته باز مگرد . من دشتی بودم در سرزمین هایی که در همان گذشته ها فتحش کردی .
افسوس افسوس که همه از حال می گویند اما زندگی، مگر تو اجازه ماندن در لحظه را به ما میدهی که همه از در لحظه زیستن سخن می گویند . ما را به زنجیری کشیده اید . کشان کشان به سوی کلیشه ای به نام آینده .
عذر مرا بپذیر ای که ذکر نامت بر لب است. عذرم را بپذیر که آنقدر عظمت و قدرت ندارم که زمان را در دست بگیرم و متوقفش کنم تا بتوانیم برای "حال" که آرزویش را داشتیم لحظه ای در آغوش هم بنشینیم.
کنون اما شوالیه هستیم از همان ابتدا من بر زره تو خورشید و تو بر زره من ماه حک کرده ای.
پیشگو نیستم اما امیدوارم اگر مسیر ستارگان را راهی شویم " خسوف " رخ خواهد داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
December 31 06:00
مطلبی دیگر از این انتشارات
December 23
مطلبی دیگر از این انتشارات
December 25، 06:00 AM