December 28

باران از دیشب شروع شده.

از وقتی نامه قبلیم رو نوشتم داره میباره. جالبه نه؟بیشتر غمگین کنندست.

پلی لیستم چند باریه که پخش شده. اون حس سردرگمی دوباره برگشته .


باران می بارد .

در گوشه ای از پنچره به اغوش خودم می روم همان من، که زندگی را در عشق یافت.

دلتنگش هستم . دلتنگ خنده ، مو، شعر ها و عاشقی هایش ،....

انگار آن من را هیچ گاه نمی توانم به دست اورم . برایم دست نیافتنی است. من است اما دیگر در خودم احساسش نمی کنم . حق هم دارم. او فهمید که زندگی در عشق ورزیدن است اما بیا درکش کنیم..او انقدر از مردمان سیه بازی دید و انقدر شکست و خرده شیشه شد که با سایه ها همسو شد , و تبدیل به من گشت.

هنوز هم گهگاهی با دیدن خورشید ، ماه ، ستارگان، باران ، شعر ها و موسیقی ها و با دیدن عشاق - آن من- به سطح می آید و برای معشوقش اشک می ریزد .

و اما هر بار سوسوی سخن سایه در گوشش می پیچد. آنگونه که به آن، من، می گوید: اشک بریز تا ان هنگام که اشک هایت سرد شوند و در قهوه ای سیاهی نمای چشمانت زمستان را ببینم .

سایه به دیدنم آمد .

اکنون می دانم که در من سه هست. ستیز جدیدی در راه است از سوی دوستان دیرینه ام و نمیتوانم اینبار بشکنم . آن من تابستانه ، از دست آنها رنج ها کشیده است . به خاطر او هم که شده نمیتوانم شکسته شوم.

من با من قهر است . آشتی هم نمیکند . چرا که او را در خود خرد کردم .

خوشحالم به سمت مرداب نیلوفر امده است.

جالب است نه؟ احساس خویش را به گردن من گذشته ام می اندازم .

صادقانه بگویم ، حسادت در من است که او به سراغ مرداب نیلوفر رفته با تابستان ملاقات می کند اما من اینجا در یخبندان به دست سایه ها در زمستان اسیرم .

ای کاش، ای کاش ها را کاشته ام اما در این سرما سبز نمی کنند..

دو مروارید را چون رز و نیلوفر تراشیده ام و به شمشیر اویخته ام. از این درد ها خسته ام . اما اگر خواستار خسوف هستم سرزمین ها است که باید فتح کنم .

شاید .. بتوانم روزی تابستان شوم . نفس کشیدن را به یاد بیاورم و در سرزمین هایی که فتح کرده ام دشت رز و مرداب نیلوفر را در کنار هم بیابم و به تماشای خسوفی که حاصل تلاش هایم است بنشینم.