اسفندماهی ، مهندس عمران ،عشق گیتار
انعکاس۱

ظهر تابستانی بود. علی کنار دریاچهی ائلگلی ایستاده بود، دستها در جیب، نگاهش خیره به عمارت وسط آب. قایقها آرام میلغزیدند، صدای خندهی بچهها از دور میآمد، و نسیم ملایمی برگهای درختان را نوازش میداد.
در دلش چیزی میجوشید—نه غم، نه شادی. چیزی بین این دو. شاید خاطرهای که هنوز کامل نشده بود.
قدمزنان به سمت نردههای کنار آب رفت. انعکاس عمارت در آب مثل رؤیایی بود که میخواست از ذهنش فرار کند. ناگهان چشمش به پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بود، با دفترچهای در دست و قلمی در حرکت.
علی نزدیک شد. پیرمرد لبخند زد و گفت:
«هر کسی که اینجا میایسته، یه داستان توی دلش داره. تو چی؟ نوشتیش؟»
علی مکث کرد. نه، ننوشته بود. اما حالا، با صدای آب، با بوی گلها، با نگاه آن پیرمرد، حس کرد وقتشه.
کنار پیرمرد نشست، دفترچهای از کیفش بیرون آورد، و نوشت:
«در ائلگلی، جایی میان آب و آسمان، من خودم را دوباره پیدا کردم.»
پیرمرد نگاهی به نوشتهی علی انداخت و لبخند زد.
«همین یه جمله، از هزار صفحه بیشتر حرف میزنه.»
علی سرش را بلند کرد. باد ملایمی از سمت دریاچه وزید و چند برگ خشک را روی سنگفرشها رقصاند. حس کرد چیزی درونش در حال تغییر است—انگار سالها منتظر همین لحظه بوده.
پیرمرد دفترچهاش را بست و گفت:
«من هر روز میام اینجا. نه برای نوشتن، برای شنیدن. ائلگلی حرف میزنه، فقط باید بلد باشی گوش بدی.»
علی لبخند زد. برای اولین بار بعد از مدتها، دلش خواست بیشتر بماند. نه برای فرار از روزمرگی، بلکه برای پیدا کردن خودش در انعکاس آب، در صدای نسیم، در نگاه رهگذران.
آن روز، علی با دفترچهای پر از جملههای نیمهکاره به خانه برگشت. اما در دلش، داستانی کامل شده بود—داستانی که با یک قدم زدن کنار دریاچه شروع شد و با یک جمله ساده جان گرفت:
«در ائلگلی، من خودم را دوباره پیدا کردم.»
---
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت چهارم – «رازِ شنها در کویر مرنجاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرهای علی و روتی_پارت ۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت دوم _ صدای باد در ماسال