اندیشه های ی جرج لوکاچ ( گئورگ لوکاج)

جرج لوکاج متولد 85 ( مرگ 1971) فیلسوف ، منتقد ادبی ، مبارز کمونیست ، مجار و یهودی تبار است . از سران شورش مجار بود که طی آن مردم علیه حکومت استالینیستی به پا خاستند .

در غرب لوکاچ را مارکسیستی با گرایشهای انسان دوستانه میشناسند . از اثار او " تاریخ و آگاهی طبقاتی" ، " تاملی در وحدت اندیشه لنین "  و " انهدام خرد " .

اندیشه لوکاچ در دو بستر اندیشه مارکسی و فلسفه هگلی جریان دارد. عقل در دیدگاه لوکاچ محصول تعامل متقابل سوژژه ابژه است . برای لوکاچ روشنفکران در عصر امپریالیسم در عدم امنیت مطلق به سر میبرند و امپریالیسم مترادف با بحران بوده و در وااقع این روشنفکران هستند که بار این بحران را بدوشش می کششند .

بحران و عدم امنیت مترادف با یکدیگر هستند ، لوکاچ اشاره میکند که چگونه برای زیمل جهان امنیت مهم بوده است . لوکاچ شرح میدهد که چگونه درک غیر عقلانی از فردیت به فاشیسم کمک میکند . انسان در جامعه بورزوازی در حد یک کالا سقوط کرده است .

در کتاب " انهدام خرد " جریان ضد عقلگرایی در دارونیسم اجتماعی خود را نشان میدهد نظریه نژادبرتر از داروینیسم اجتماعی سرچشمه میگیرد ( بحث تکامل و روح نژاد برتر )

انهدام خرد جنبه اساسی خود را می یابد و در واقع این مبارزه جهت بقاست که عامل اصلی انهدام خرد میشود . بنابراین جامعه رقابتی کاپیتالیسم به طرزی ناگزیر بر داروینیسم استوار است .

رقابت چون ماشینی بی رحم عمل میکند که جایی برای رشد خلاقیت باقی نمیگذارد در نتیجه رقابت و مبارزه جهت بقا از عوامل ویرانگر خرد میشوند .

اندیشه ای اصلی لوکاچ :

1_ وحدت دیالکتیکی عین و ذهن در جامعه که تفسیری هگلی است . 2_ برطرف کردن از خودبیگانگی در تاریخ بوسیله گسترش پرولتاریالی

مارکس که منشا از خودبیگانگی را در ناهماهنگی انسان ، خاصه کارگر با محصول تولیدی خویش میدانست ، برخلاف مارکس لوکاچ آن را متاثر از هگل در کل ناخوآگاه جای میدهد .

3_ لوکاچ بدلیل داشتن چنین مواضعی مورد توجه اگزیستانسیالیستهای غربی بود .

لوکاچ با جذب هگل پایه نقد اندیشه و جامعه بروژوازی را ریخت . لوکاچ با اخذ و وارد کردن نظریات وبر و زیمل به درون یک چارچوب مارکسیستی جامعه ای را توصیف میکند که در آن کممیت بطور متزاید کیفیت را کنار میزند و عقلانیت ابزاری در آن حکمرانی حکمرانی میکند . درحالی که وبر این فرایند عقلانی شدن را به مثابه یک پیامد ناگزیر غلبه مدرنیته میدید ، لوکاچ آن را به شکلی تووسعه یافته از آنچه مارکس در سرمایه بت انگاری کالایی می ناممد بررسی میکند . مارکس مدعی است که روابط اجتماعی میان انسانها به شکل روابط میان اشیاء درمی آیند . لوکاچ این ایده را میگیرد و آنرا به مفهوم فرایند شئی وارگی ارتقاء میدهد تا بدین ترتیب کلیت را به درونی زندگی اجتماعی انسانها وارد کند .

لوکاچ معتقد است هگل به تنهایی تشخیص داد کلیت اجتماعی تنها بوسیله یک ذهن کلی قابل فهم است ولی این اندیشه را درصورتی رمزگونه از مفهوم روح مطلق بیان کرد .

تنها طبقه کارگر در موقعیتی قرار دارد که میتواند جامعه سرمایه داری را به عنوان یک کل درک کند . در این سیستم کارگران یعنی توده انسانها به اشیاء قابل فروش بدل میشوند . کارگر تنها وقتی میتواند از وجود خود آگاه شود که به خود به عنوان یک کالا آگاه شود . بنابراین آگاهی او خودآگاهی کالاست . عمل آگاهی ، صورت عینی موضوع خود را دگرگون میسازد کارگران مجبور رویارویی با شرایط اقتصادی شان هستند . بدین گونه ساختارهای شئی گونه شده جامعه سرمایه داری درهم خواهد شکست .

لوکاچ ماهیانه با استفاده از ایده آلیسم کلاسیک آلمان و آثار مارکس صورتی از مارکسیسم ارائئه میدهد که اساسا یک نظریه عاملیت انقلابی است . به سادگی میتوان دید که چرا مارکسیست های بعدی ، نظیر مکتب فرانکفورت بیشتر تحت تاثیر شئی وارگی لوکاچ بوده اند تا نظریه آگاهی طبقاتی او .

جرج لوکاچ در سه عنوان :

الف) لوکاچ معتقد استسرمایه داری فرآورده های فرهنگی را به صورت کالا درآورده و کالا شدن این محصولات موجب غیر خودمختاری این محصولات و استیلایی فرهنگی شده است .

ب) لوکاچ روابط متقابل بین انسانها در جامعه سرمایه داری ، کالایی شده می بیند و بر آنست که روابط و فعالیتهای اجتماعی و بهای انسان بیش از پیش با مقیاس ارزش مبادلاتی پول تعیین و تعریف شده که نتیجه این امر بیگانگی و شئی شدگی است روندی که به کالایی شدن شهرت دارد . این امر به فهم کاذب از جهان اجتماعی منتهی شده و مردم دیگر قادر نخواهد بود از کلیت نظام سرمایه داری و اثراتش چیزی دریابند، پس ادراک آنها از زندگی ناقص و پراکنده خواهد شد . ، برگذیده سایتها)

لوکاچ به پیروی از مارکس طبقه کارگر را یک طبقه جهانی دانسته ولی برخلاف مارکس مدعی است که در جامعه معاصر این طبقه به خودی خود یک نیروی انقلابی نبوده زیرا فاقد آگاهی طبقاتی است . به عقیده وی طبقه کارگر باید توسط روشنفکران مارکسیست آموزش ی پیدا کرده تا سرانجام بتواند به رسالت تاریخی خود عمل کند .

به بیان دیگر وظیفه عمده  نظریه پردازان انتقادی اینست که تضادهای اجتماعی در جامعه معاصر را معرفی کرده و زمینه بالا بردن بینش ی مردم را فراهم کنند . لوکاچ مدعی است که تسلط اشکال تولیدی و پیروی از رووشهای تحقیقی ، تحصیلی و اثباتی مانع شناخت استعداد انسانی از موقعیت خود شده است .

(( گردآوری و تلخیص عیسی وجدی سیسی )).