چرا مینویسی؟ | چرا نمینویسی؟
اتاق تاریک

سر کلاس هرمنوتیک نشستهم و کمترین تمرکزی روی حرفهای استاد ندارم. خوابم به اندازهست، گرسنه نیستم، ترافیک شهری اونقدرها رو اعصابم نرفته امروز، با کسی قبل کلاس جر و بحث نکردهم، خیلی سر حالم!
نمیدونم چرا همین که استاد وارد کلاس شد، بدنم شروع کرد به نوعی واکنش نشون دادن. کاملا بیخود و رسما بیجهت...
وسط خیابونم و یه موتوری جوری میترسوندم که میخکوب میشم سر جام. اون که حداقل یه متر از من فاصله داشت. با این وجود...
تو مطب دکتر نشستهم، سرم رو انداختهم پایین و فقط راه رفتنِ آدمیزادهای دوپا رو مقابل خودم احساس میکنم. دارم به نقشههای توی سرم برای تولد مامان فکر میکنم که یهدفعه بیاختیار میزنم زیر گریه. باز چهمرگمه من؟
تولد مامان تیرماهه. به دختری که ازم تقاضای فندک کرده بود، غر میزنم که چرا آب و هوای امروز هیچ شباهتی به هوای تیرماه نداره! میگه آخه کی تابحال از خنک بودن هوای تابستون شاکی بوده که تو دومیش باشی؟ بیراه هم نمیگه خب؛ چرا انقدر اعصابخوردیای من مزخرفن این روزا؟
رانندۀ اسنپی که من رو تا خونه رسونده، سرش رو برمیگردونه سمتم که شماره کارتش رو بهم بده. ازش عذرخواهی میکنم که کیف پولم از قبل شارژ نیست و به هر حال مجبوره که معطل شه. میخنده و بهم میگه بعضی مسافرا پیاده میشن و میگن پول رو واسهش واریزمیکنن، بعد یهو غیبشون میزنه و بلافاصله هم بلاک.
از خودم میپرسم اون مگه فقط سعی نداشت با گفتن این حرفا فشار معذب بودن رو از روی شونههام کم کنه؟ دِ آخه چرا من یهویی دلم هری ریخت پایین تو این موقعیت؟
من خستهم. میرم یهکمی بخوابم.
چندوقته شبا خوابم نمیبره. تمام روز سرگیجه دارم. روی هیچچیزِ این دنیای کثافت نمیتونم تمرکز کنم. دیگه رنگا رو درست تشخیص نمیدم. دیگه هیچ بویی به مشامم نمیرسه. صدای حجاببانی که میگه یه ساعته داره صدام میزنه رو نمیشنوم. طعم چیپس و نوشابۀ موندۀ روی کانتر و کاسۀ انارهای دونشدۀ دوستم انگاری واسهم علیالسویهس. دیگه باید چند دقیقهای از درجا زدنم زیر بارون بگذره که بفهمم بارونی در کار بوده و منی که زیر اون خیس شده باشم. امروز عصر رئیسم باهام تماس گرفت و گفت بیا دفتر. که یعنی دیگه برنگرد اینجا. آخه ظاهرا من یه هفتهست که فراموش کردهم کارمندم. یه ماهی هم هست که یادم رفته شریک عاطفیِ یه نفرِ دیگهم. یه سالی میشه که پیش خودم خیال کردهم خدمات آپارتمانم رایگان انجام میشن. حالا هم که مامانوبابا توی آخرین اعتراضاتِ ثبتشده روی پیغامگیر، معتقدن من دیگه حتی یادم نمیاد اونا وجود دارن.

کتاب خانوم بورلی انگل رو میبندم و همزمان چشمهام رو. باید به یاد بیارم. باید به یاد بیارم...
خودم رو میبینم و مژگان رو که داریم دوتایی توی کوچه بازی میکنیم. خنکای اردیبهشته. درست شبیه همون صورتِ عوضیِ هوای تیرماه، جلوی کتابفروشی، حوالی تولد مامان.
چشامو بیاختیار باز میکنم. یه نفس عمیق میکشم. چشام دوباره بستهست.
مژگان ازم میخواد منتظر بمونم تا آلبوم عکسشون رو از خونه برام بیاره. حالا تو کوچه تنهام. یه موتوری...
خوبم من. بهتون این اطمینان رو میدم که حالم خوبه... من چیزیم نیست...
موتوریه از انتهای کوچه بهم اشاره میکنه. نزدیکش میرم و...
نزدیکش میرم و... میبینم یه کاپشنِ... چرمِ... یقهپشمی... تنشه. عینهو همون کاپشنی که استاد فلسفه پوشیده بود اون روز.
خیسیِ چشا و لرزش دستام داره اذیتم میکنه. ازتون میخوام اجازه بدین بعدِ اینکه دوباره نفس گرفتم برگردم اون زیر. هیچیم نیست...
ازم میپرسه نونواییِ محله کجاست و من همونطوری که دارم زور خودمو میزنم تا از عهدۀ جواب دادن به سوال یه آدمبزرگ بربیام، لبخند عجیبی روی صورتش میبینم... درست... درست شبیه صورت رانندهای که اون روز سعی داشت آرومم کنه.
الان خوب میشم. خب؟ نگران من نباشین. گفتم که هیچیم نیست...
حالا اون لبخند ترسناک از رو زین موتور بلند میشه و دستش رو میبره سمت... سمتِ زیپ شلوارش و... با اون... با اون انگشتهای سیاه و کثیفش... زیپ رو میکشه پایین و... مجبورم میکنه... مجبورم میکنه... آره... مجبورم میکنه ببینمش.
من اینجا لرزشِ تکتکِ سلولهای بدنم رو حس کردهم و از شدت بیچارگی، چسبیدهم به همون ترسناکترین جای پا رو کل کرۀ زمین. بعد میزنم زیر گریه و نگاهمو محکم میدوزم به کفشای لعنتیش.
کفشهای همون دو تا پایی رو میبینم که اون روز تو مطب دکتر از روی چشمام رد شدن.
و اون یه ضرب تهدیدم میکنه، مجبورم میکنه، تهدیدم میکنه که باید نگاش کنی...
نگاش کن. نگاش کن. نگاش کن. بهم بگو تا حالا از اینها دیدهی؟ نگاش کن. با تو ام میگم نگاش کن. با تو ام. نگاش کن. نگاش کن. نگاش کن...
(با فریاد) نمیتونم.
اینجا... همسایۀ روبروییمون برگشتهن خونهشون و همونطوری که دارن پلههای جلوی در رو با بیاعتنایی بالا میرن، من تو دلم التماس خدا رو میکنم که یه کدوم اونا، فقط یه نفرشون، دستِ هزار کیلوییِ این هیولا رو از بازوی چپم جدا کنه، فقط یکیشون، من رو بزنه زیر بغل خودش و از این سیاهی نجاتم بدم. ولی هیچکی صدای منو نمیشنوه. ما -دو تا همسایه- سر دزدیِ اخیرِ محله و اتهامی که به پسرشون زده شده حالا با همدیگه قهریم و اونا یه جوری گوشاشونو با هر دو تا دستشون گرفتهن که دیگه هر چقدر هم داد بزنم صدام بهشون نمیرسه.
اما من الانه که از ترس غش کنم. کمکم کنین. حاضرم دستم پیشش جا بمونه ولی از اینجا برم. کمکم کنین. تو رو خدا کمکم کنین. التماستون میکنم. کمکم کنین.
خدایا.. تو رو خدا... قول میدم دیگه دختر بدی نباشم. میدونم تقصیر خودمه. میدونم کلش تقصیر منه. خدایا میدونم از اولش هم تقصیر من بود. کمکم کن خدا.
چرا هیچکی صدای منو نمیشنوه. یکی منو اینجا ببینه. من دارم جون میدم. چرا حتی یه نفر صدای منو نمیشنوه. چرا کسی صدامو نمیشنوه. من نمیتونم. من نمیتونم. من نمیتونم ادامه بدم. نمیتونم. نمیتونم. نمیتونم.
ازم فاصله بگیر. دست کثیفتو از رو شونههام بردار. تو حق نداری اینجوری اذیتم کنی. از این جا گم شو. از خودت خجالت بکش. اذیتم نکن. ولم کن. من دختر بدی نیستم. من دختر بدی نیستم، میشنوی؟ من دختر بدی نیستم حرومزاده. من دختر بدی نیستم خانومِ کاف. من دختر بدی نیستم زهره. من دختر بدی نیستم زینب. من دختر بدی نیستم حجت. من دختر بدی نیستم مژگان. من دختر بدی نیستم مامان.
تقصیر من نبود. تقصیر من نبود. میشنوین؟ تصیر من نبود. (با فریاد) تقصیر من نبود...
(تاریکی.)
من - ماجراجو - نُه سالم است. من هستم و باید این لحظه را به یاد بیاورم.
🧷: Hadi Pakzad - Miss Myself
بغضنوشت: مرسی هادی.
پاورقی: عنوان نوشته برگرفته از قطعهای به همین نام | اثر مینا مومنی (لینک)
البته حدس میزنم آقای حجازی فیلم "اتاق تاریک" را پیش از این قطعه ساخته باشند. به هرحال ارزش شنیدن دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمیدونم چرا اینجام؛ وقتی حتی یادم نمیاد کجام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به اتاقم که نگاه میکنم خودم را میبینم؛ شاید حتی تو را!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اینجا نیستم