ایوی که بود و چه کرد؟

من و دوست‌هام...
من و دوست‌هام...


سلام خوشگله!

حال و احوالت چطوره؟

دماغت چاغ ه؟

لب‌هات خندونند؟

اینستاگرام و توییترت پر فالوور اند؟

یا نه زدی تو کار ویدیو و یوتویوب؟

یا شاید هم یه کانال تلگرام زدی و زارت و زورت هی توش آهنگ‌های مورد علاقه‌ات رو می‌فرستی؟

این روزها هرکس یه لپ‌تاپ/گوشی گرفته دستش و شروع کرده به تولید کردن نوعی محتوا. بعضی‌ها انقلاب می‌کنند، بعضی‌ها آموزش می‌دن، بعضی‌ها از تجربیاتشون می‌گن، بعضی‌ها روزمره می‌نویسند، بعضی‌ها هم پشت این شیشه ی باهوش دیجیتال می‌شینند و الیاف رویاهاشون رو با کنار هم گذاشتن موضوعات مورد علاقه‌اشون می‌بافند و تو همون دنیای ایده‌ال مجازی زندگی می‌کنند. راستش رو بخوای، من حوصله ی هیچ‌کدوم از این‌ کار‌ها رو ندارم. زمان داره می‌گذره و زندگی داره ما رو می‌کنه. من هم تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها در جواب تمام سختی‌ها و اسونی‌ها، فرازها و نشیب‌ها زندگی رو بکنم. من به توصیه ی تراپیست‌ام «تصمیم گرفتم» که این مسیر رو جایی ثبت کنم؛ اما خب چه جایی بهتر از این‌جا که می‌تونیم یه جمع صمیمانه و ناشناس بین من و دیوار و چندتا خل‌وچل دیگه (کسانی که مثل خودم که فکر می‌کنند زندگی هنوز هم زیبا ه و ارزش تجربه و اکتشاف داره) بسازیم.

من کی‌ام؟ اسم‌ام اگزاتیک وارمینت ه. رفقا ایوی(EV) هم صدام می‌کنند. متولد ایران ام. سیزده‌سالگی تازه داشت پشت لبم سبز می‌شد و جوش‌های بلوغم رو آبیاری می‌کردم که تصمیم گرفتم مثل خیلی از ایرانی‌های دیگه ترک وطن کنم و برم دنبال رویا‌هام. رویایی که از پنج سالگی داشتم و بذرش رو فقط تو کانادا می‌شد پیدا کرد. اون موقع من تصویر خاصی از کل دنیا نداشتم. کل جهان تو چهار کشور(ایران، دانمارک، نروژ و کانادا) خلاصه شده بود. از این کشور‌ها کتاب و بروشور به دستم می‌رسید و من در مورد طبیعت و حیات‌وحشی‌شون می‌خوندم و کانادا جذابیت خاصی برام پیدا کرده بود. کوه‌های بلند و سفید، مرتع‌های رنگارنگ اغشته به نباتات وحشی، خرس‌های گنده و گرگ‌های جذاب. بابا هی می‌گفت یه جایی هست که: «اسمش رو نمی‌ارم، ولی یه روز می‌ریم اون‌جا». این‌جایی که اون پیرمرد هیچ‌وقت اسمش رو نیاورد محبوب من کانادا بود!

اما خب کی حاضر می‌شد که پای رویاهای یه بچه ی ۱۳ ساله که نه کار خاصی بلده، نه سواد خوبی داره، نه زبان ارتباطی بلده کود بپاشه؟ هیچکس. بابت همین موضوع مجبور شدم برم روی خودم یه ذره کار کنم تا بتونم بگم اهای مردم، من ارزش سرمایه‌گذاری دارم. البته منظورم از این مردم فقط مردم جهان نیست، ایوی ۱۳ ساله، ایوی ۱۸ ساله، ایوی ۲۵ ساله و اگه خدا و کرونا باهم اجازه بدن ایوی 45 ساله رو هم شامل می‌شه.

خلاصه رفتم مالزی و ادامه تحصیل دادم. از نظر مالی تو وضعیت ایده‌الی نبودیم و فقط یه دانشگاه بود که می‌تونستم براش اپلای کنم که اون‌هم قربونش برم فقط چهار درصد خارجی توی هر ورودیش برمی‌داشت. پس چاره‌ای نداشتم جز خوردن کتاب‌های درسیم برای گرفتن مدرک دیپلم و نهایتا اپلای کردن برای همون‌جا. اما خب رشته ی تحصیلی هم مهم بود. قرار بود به دنیا نشون بدم که ارزشمندم و چه راهی موثرتر از علوم کامپیوتر خوندن! اما خب اون‌ دوران برنامه‌نویسی خیلی روبورس بود و هرکس یه لپ‌تاپ بر می داشت و یه اکانت ستک‌اورفلو(stackoverflow) باز می‌کرد و چندخط کپی‌پیست، نهایتا هم اسم خودش رو می‌ذاشت برنامه‌نویس. که خب حالا بیا و منصف باشیم. همه بالاخره باید از یه جایی شروع کنند و روزمه رو کم‌کم بسازند دیگه. من هم چون هدفم اثبات ارزشمند بودن خودم به خودم و دیگران بود شروع کردم به پر کردن روزمه با اسامی گنده: برنده ی مسابقات کشوری سیسکو، فنالیست مسابقات کشوری برنامه‌نویسی ناسا، دانش‌اموز نمونه و نهایتا فروختن و تجاری کردن پروژه ی نهایی.

این‌‌جا بود که زورم به کانادا می‌رسید، اما دستم نه. دنبال بهترین راه برای رفتن می‌گشتم که تصمیم گرفتم برم و مسترم رو اون‌جا بخونم. شروع کردم به دوسال پیاپی کتاب و مقاله خوندن. هی می‌خوندم، هی می‌نوشتم، هی تحقیق می‌کردم و هی ارائه می‌دادم و هی احساس بیگانگی با خودم و کلمات و نوشته‌ها می‌کردم. کم‌کم شده بودم یه ماشین محقق توی یه حوزه ی علمی «خوب» و همه بهم به‌به و چه‌چه می‌گفتند و این فقط من بودم که می‌دیدم حالا که دستم به رویام رسیده خودم و وجودم باهاش خیلی فاصله داره. روز‌ها گذشت و من آگاه‌تر به این موضوع و نتیجتا بی‌علاقه‌تر و مرده‌تر می‌شدم. زمان گذشت تا جایی که خودم رو توی اینه دیدم و مثل تسوکوروی بی‌رنگ شده بودم. دلم دیگه فقط یه چیز می‌خواست و اون‌ پایان دادن به این دایره ی برو و بهش نرس بود. روزی نهایتا تصمیم گرفتم که بگم یا برو و پی‌اش(ارزوم) رو بگیر، یا برو پی‌اش(پایان این لوپ بی‌پایان) رو بگیر.

اون دوران پریشانی و نومیدی اولی رو خیلی ناممکن کرده بود. البته فقط حال خراب من هم نبود، حقایقی مثل بی‌ارزشی پاسپورت ایرانی و قوانینی مثل کوتاه مدت بودن ویزای دانشجویی و ... هم بهش کمک می‌کرد. داشتم می‌رفتم که پی راه دوم رو بگیرم که این رفیقم اومد گفت خیلی خری. این ایوی که داره چنین چرندیاتی می‌گه اون ایوی که من می‌شناسم نیست. اون دیگه من رو نمی‌شناخت. من هم دیگه خودم رو نمی‌شناختم. برای منی که سال‌ها مستندات جستجوگرانه و حیات‌وحش رو می‌دیدم هم این پایان غیرقابل تصور بود. با وجود غیر‌قابل تصور بودن اما تنها اپشنی بود که داشتم. باید براش کاری می‌کردم. می‌تونستم قبولش کنم و می‌تونستم هم قبولش نکنم. ترس وجودم رو برانگیخته بود. اول قبولش کردم و بعد از دستش فرار.

نهایتا شروعی جدید رو رقم زدم و داستانی جدید رو نوشتم. پروتگنیست این داستان جدید ایوی نام داشت و او یک کوهنورد حرفه بود.