دلنوشته های یه دُکهَندس (دکتر/مهندس) از آمریکا
از چی میخوام بنویسم؟
مدتیه که به فکر برگشت به ایران افتادم و ازون موقع تا حالا خیلی ازینور اونور شنیدم که چرا میخوای برگردی؟ اصلا مگه کسی که بره آمریکا دیگه برمیگرده!! شنیدن این حرفا تعجبی هم نداره، مهاجرت به آمریکا و موندن چیزیه که پیش همه پذیرفته شده س و درستی این مسیر هم به یه باور عمومی تبدیل شده. الکی نمیگما، قضاوت من بر اساس عکس العملهاییه که دیدم. زمانی که میخواستم برم آمریکا با حرفهایی مثل خوش به حالت که داری میری، برو و آینده خودت و خونواده ت رو بساز و ... بدرقه شدم اما الان که صحبت از برگشت میکنم، بسته به میزان صمیمیتی که با طرف مقابل دارم تیکه و کنایه می شنوم. ایرادی هم نیست واقعا. روی کاغذ دلایل برای موندن تو آمریکا زیاده و از خیلی جهات این تصمیم مثل انتخاب بین گذشته و آینده س. جواب اینکه کدومو انتخاب کنم ساده س، ساده نیست؟ اما برای من موضوع به این سادگی نیست و بعد از دقیق تر شدن روی این موضوع، کفه ترازو به بازگشت سنگینی میکنه.
بخشی از دلایلی که باعث میشن تصمیم به برگشت بگیرم همون سختی های غربت هستن که قبل از مهاجرت کم و بیش به گوشم خورده بودن ولی از بس که مصمم به رفتن بودم راجع به این سختیها کنجکاوی خاصی نکردم. صادقانه بگم: فکر میکردم که دونستن سختی ها باعث نمیشه که تصمیم من برای مهاجرت به آمریکا عوض بشه و نمیخواستم وقتم رو الکی با این فکرها تلف کنم. در کنار انگیزه و اراده ای که برای رفتن داشتم، جو حاکم بین بچه ها و شنیدن مزایای تحصیل تو آمریکا هم به نوعی منو دلگرم میکرد که تصمیم من به مهاجرت، تصمیم درستیه.
الان که دارم این متن رو می نویسم بیش از 6 ساله که ازون تاریخ و از اون صحبتهای دوستانه میگذره و تا حد زیادی از فضای اپلای کردن و ... فاصله گرفتم. با اینحال بعید میدونم که توی این مدت فضا خیلی عوض شده باشه و فکر میکنم که همچنان سختیها یا بهتر بگم هزینه های عاطفیِ مهاجرت لابلای کارهای پذیرش گرفتن گم میشن. اینه که فکر کردم بهتره یه جایی تجربه خودم رو به عنوان کسی که مهاجرت تحصیلی کرده صادقانه و خودمونی بنویسم و زوایای پنهان مهاجرت رو تا حدی باز کنم.
توی این نوشته میخوام تعارفات رو بذارم کنار و حتی شاید جاهایی قضاوت هم کنم تا نوشته گنگ نباشه وگرنه در جای جای نوشته باید عبارت "البته شرایط آدما فرق داره" رو تکرار کنم و نوشته میشه کلی گویی! البته این قضاوتها با چشمان بسته و از روی حدس و گمان نیست، من اینجا با بچه ها در ارتباطم و حرفهایی که میزنم رو دیدم، شنیدم و خودم هم به شخصه 6 ساله که دارم این شرایط رو زندگی می کنم. با این اوصاف هدفم این نیست ش که بخوام یه نتیجه گیری کلی کنم چون میدونم هر فردی نسبت به مسائل مختلف زندگی (از جمله مهاجرت) دیدگاه خودش رو داره که خیلی اوقات متاثر از عوامل بیرونی و تجربیات خود اون شخصه. بنابراین میخوام یه مختصری از خودم بگم تا بدونین شرایط نگارنده، که اینجانب باشم :-) ، چیه و قبل از اینکه همه متن رو بخونین حدس بزنین که آیا این نوشته برای شما مفیده یا نه.
خب اما کمی راجع به خودم: من توی یه خونواده کارمندی به دنیا اومدم. از بچگی عاشق فوتبال و ریاضی بودم و واسه همین رفتم رشته ریاضی فیزیک خوندم و کنکور دادم. مثل خیلی های دیگه تونستم شاخ غول کنکور رو بشکونم و توی یکی از بهترین دانشگاههای کشور قبول شم. همون موقع (18 سالگی) هم از خونه جدا شدم و رفتم دانشگاه و چسبیدم به درس و مشق. مدرک کارشناسی و بعدش کارشناسی ارشدم رو گرفتم و رفتم خدمت و توی یکی از پادگانهای مرزی کشور دوران سربازیم رو گذروندم. بعد از سربازی، توی یه شرکت خصوصی تو تهران کار پیدا کردم و حقوق بگیر شدم. رفتم پایین شهر و یه خونه خیلی نقلی اجاره کردم که بتونم برای آینده م پول پس انداز کنم و مشغول شدم به کار. خوب یادم میاد که آخرین روز هر ماه حقوق می گرفتم و بلافاصله چهل درصدش رو کارت به کارت میکردم به حساب صاحبخونه. خیلی زود فهمیدم که با این وضع چندین قرن طول میکشه که یه خونه کوچیک بخرم. از طرفی با این شرایط مالی، نمیتونستم حداقل های لازم برای ازدواج رو جور کنم و از متاهل شدن دلسرد شدم. شرایط و ساعات کاری هم که تعریفی نداشت واقعا. این بود که از اون شرکت اومدم بیرون و خودم شرکت زدم و با کلی تلاش و ذوق و شوق قرارداد بستم. چند ماه بعدش دلار یه دفعه ای گرون شد و قراردادهام دیگه صرف نکرد و یه سال دویدم تا یر به یر شم و فقط ضرر نکنم. سرتون رو درد نیارم، این مشکلات از یه طرف و علاقه من به یه متخصص کار بلد شدن از طرف دیگه باهم ترکیب شدن و دیدم که دلایل رفتن بر موندن به شدت سنگینی میکنه. این شد که اپلای کردم و اومدم آمریکا و بعد از 4 سال دکترا گرفتم و الان که این مطلبو می نویسم، دو ساله که درسم تموم شده و توی دپارتمان آر اند دی یه شرکت (شناخته شده) تو کالیفرنیا کار میکنم.
بخش اول: ماههای قبل از مهاجرت
ماههای قبل از مهاجرت خیلی حال و هوای خوبی داشت. اولین کاری که صبح ها میکردم این بود که چک میل کنم و هر وقت می دیدم که استادی به ایمیل م جواب مثبت داده کلی ذوق میکردم. آزمونهای زبان رو دادم و نمره های تافل و جی آر ای که اومدن یه عالمه خوشحال شدم چون می دیدم چیزایی که برای ادامه تحصیل توی آمریکا نیاز دارم، دارن یواش یواش تکمیل می شن. با بچه های سال بالایی که زودتر از من رفته بودن صحبت میکردم، بهم میگفتن با شرایطی که داری اومدنت قطعیه و با همین فرمون برو جلو. خلاصه جواب اپلای ها اومد و از هشت موردی که اپلای کرده بودم، تونستم از هفت جا پذیرش با فاند بگیرم. نهایتا یکی از دانشگاهها رو اوکی کردم و رفتم سفارت برای مصاحبه و روزشماری برای گرفتن ویزا شروع شد. در همون حین که منتظر جواب سفارت بودم، خودم رو برای شروع دکترا آماده می کردم: به استاد راهنمام ایمیل زدم که پیشاپیش چه مقاله هایی بخونم، چه نرم افزارهایی کار کنم و ... . توی گروه ایرانیان دانشگاه عضو شدم و شروع کردم به سرچ کردن برای خونه، هم خونه ای و آماده کردن مقدمات برای زندگی جدید در کشور جدید. خیلی خوشحال بودم واقعا و با خودم میگفتم که دیگه رفتنی هستی و داری میری جایی که بتونی برای زندگیت برنامه بریزی. مسیرت هم مشخصه: درس و ازدواج —> گرین کارد گرفتن از طریق NIW —> کار —> سیتیزن شدن و موندن.
در کنار همه این هیجانات یه نگرانی ای هم راجع به چیزهایی که تو ایران پشت سر میذاشتم داشتم ولی میگفتم که موقته و بعد از گرین کارد گرفتن حل میشه و هر وقت که دلم خواست میتونم برم ایران یه سر بزنم و بیام. تو اون وضعی که وقت نداشتم سرم رو بخارونم خودم رو بیش ازین درگیر این مسائل نکردم و ویزام که اومد چمدونام رو بستم و راهی آمریکا شدم.
بخش دوم: شروع تحصیل در آمریکا و رنگ باختن تدریجی جذابیت زندگی در غربت
وقتی رسیدم آمریکا بچه های ایرانی کمک کردن و مستقر شدم. خیلی سریع قاطی اکیپ ایرانیها شدم و تیم فوتسال ایرانیان دانشگاه رو هم راه انداختم. توی آفیس هم تونستم با هم آفیسی هام که از قضا همگی آمریکایی بودن ارتباط خوبی برقرار کنم و خوشبختانه زود تونستم موانع اولیه مهاجرت رو پشت سر بذارم و به محیط جدید خو بگیرم. ترمها یکی پس از دیگری با محوریت درس و تفریح گذشت و شدم دانشجوی سال بالایی. این موقع ها بود که به دلایلی که در ادامه میگم ته دلم احساس کردم که انتهای مسیر زندگی تو آمریکا برام جذابیت قبل رو نداره و همین شد که تصمیم گرفتم با خودم بشینم و روی موضوع موندن/برگشتن دقیق تر فکر کنم.
راست ش رو بخواین فکر کردن روی موندن یا برگشتن خیلی هم راحت نبود و در برابر اینکه راجع به این موضوع اساسی فکر کنم یه جورایی مقاومت درونی داشتم. معمولاً با چند تا دلیل دمِ دستی سعی میکردم از این موضوع سَرسری رد شم و سر آخر هم خودم رو به کارای روزانه مشغول میکردم. مثلا با خودم میگفتم: یعنی من اشتباه کردم که مهاجرت کردم؟ اگه نمی خواستم بمونم پس اصلا چرا اومدم؟ هر کی که میتونه داره از ایران خارج میشه، اونوقت من برگردم؟! برم ایران چیکار کنم تو این سن؟ و .... . اما روی دیگه قضیه این بودش که من یه بار زندگی میکنم و با خودم میگفتم بالاخره من باید دلم خوش باشه یا نه؟ تو همین حین بودش که یه سفر رفتم ایران و چیزهایی فهمیدم که برام خیلی اذیت کننده بود از جمله اینکه متوجه شدم نسبت به قبل فرق کردم و دیگه تو ایران راحت نیستم :-(
بگذریم، بعد از یه ماه برگشتم آمریکا و سال چهارم دکترا رو هم تموم کردم و فارغ التحصیل شدم. کار پیدا کردم و تصمیم گرفتم که تو این مدت روی موضوع رفتن یا برگشتن بیشتر فکر کنم. با این فکر کردن ها فهمیدم که ریشه این نگرانی ها همون مسائلیه که تو بحبوحه اپلای کردن از کنارشون ساده رد شدم و با گفتن بذار حالا ویزام بیاد، بذار حالا دکترا بگیرم و ... از جواب دادن بهشون طفره رفتم. اینطور بگم، در واقع متوجه شدم برای چیزایی که اون موقع جواب پیدا نکرده بودم هنوز هم جواب قانع کننده ای پیدا نمی کنم.
اما فکر میکنم که فرار کردن از این موضوع دیگه کافی باشه و بیش از این نمیخوام اجازه بدم که روزمرگی باز هم این مساله رو به فراموشی بسپاره. با خودم که تعارف ندارم، دیگه چه چیزی میخواد از اینی که هست بهتر بشه: دارم توی یه شرکت عالی تو کالیفرنیا کار میکنم، تقریبا همه جای آمریکا و چند تا از کشورهای اطراف رو گشتم و هر هفته با دوستام میرم هایک و تفریح، اما دلم خوش نیست! تا کی باید اینجور باشه؟ آیا باز هم باید این مسیر رو برم؟ آیا باز باید باطن زندگیم رو فدای ظاهرش کنم؟! اینه که به این نتیجه رسیدم که باید شهامت داشته باشم و یه جایی از این مسیر تعریف شده مهاجرت بزنم بیرون و طوری زندگی کنم که خودم دوست دارم.
بخش سوم: چی شد که تصمیم گرفتم برگردم
دو تا دلیل اصلی وجود دارن که باعث میشن من مسیر مهاجرت رو (اونطوری که تو ذهنم بود) تا انتها نرم و تصمیم بگیرم که برای زندگی کردن برگردم ایران. دلیل اول در واقع زمان اپلای کردن هم وجود داشت منتها کمرنگ بودش اما بعد از مهاجرت به مرور برام پررنگ و پر رنگ تر شد. اما دلیل دوم اساسا قبل از مهاجرت وجود نداشت و بوجود اومدنش رو محصول مهاجرت و ناشی از تغییر دیدگاهم نسبت به مسائل زندگی میدونم. در هر صورت به مرور هر دوی اینها برای من تبدیل به دغدغه های جدی ای شدن و سوالهایی رو تو ذهنم بوجود آوردن که نه تنها فقط برای من بلکه برای اکثر مهاجرها شاید تا آخر بی پاسخ بمونن.
1) وظیفه من در قبال پدر و مادرم چی میشه؟
به قول آمریکایی ها "نمیشه هم کیک رو خورد و هم اون رو داشت" و به نظر من این ضرب المثل در مورد قضیه مهاجرت و رابطه با پدر و مادر خیلی خوب صدق میکنه. طبق تجربه من، رفتن در عمل به معنای نبودنه، تماس تصویری و یا دو سه هفته مرخصی رفتن در سال در بهترین حالت مثل یه مسکّن عمل میکنه و وقتی میری ایران تا چشم به هم میزنی وقت تموم میشه و دوباره پدر و مادرت رو تو فرودگاه می بینی که دارن بدرقه ت میکنن. هر دفعه که رفتم ایران و برگشتم این سوال بیشتر و بیشتر برام مطرح شده که واقعا چه دستاوردی در دنیا میتونه به این بیارزه که مادر و پدرم رو تا آخر عمر چشم انتظار بذارم؟
تعارف رو که بذاریم کنار، در حالی که من اینجا دنبال موفقیت(!!) هستم زمان در حال گذره و پدر و مادرم دارن پیر میشن. هر وقت باهاشون صحبت میکنم میگن همه چی خوبه که من تو غربت نگران نباشم. اما من میدونم این زمانی که همه چی خوبه محدوده و به هیچ قیمتی دوست ندارم این زمان رو از دست بدم. من دوست ندارم زمانی برگردم که دیگه همه چی خوب نیست و برگردم که مرهمی باشم. من نتونستم و نمیتونم خودم رو قانع کنم که الان که نوبت منه چشام به پدر و مادرم باشه، ولشون کنم و برم دنبال منافع شخصی خودم اونور آب، به همین سادگی!
نسبت به مسئولیتی که در برابر پدر و مادرم دارم نه تنها برای آینده نزدیک، بلکه برای آینده دورتر هم جوابی پیدا نمیکنم. بذارین راحت تر بگم، دیر یا زود خونواده شرایط سخت رو به خودش خواهد دید، اون موقع مسئولیت شخص من در قبال پدر یا مادر پیرم چه خواهد بود؟ سپردن این مسئولیت به سایرین؟ خانه سالمندان؟ تقبل حقوق پرستار خصوصی؟ آوردنش به خارج از کشور بعد از عمری زندگی در ایران؟! احتمالا اون موقع من توی امریکا صاحب فرزند هم شدم و برگشتنم به مراتب سخت تر شده. چطور میتونم پدر یا مادر رو در اون شرایط تنها بذارم و اینجا آرامش درونی هم داشته باشم؟ آیا موفقیت شغلی در هر سطحی که تصورش رو کنی میتونه جوابی باشه برای دریغ کردن حمایت عاطفی از پدر و مادر در سنین پیری، سنی که به بودن تو احتیاج دارن؟!
2) موفقیت یعنی چی و انتهاش کجاس؟
به نظرم خوبه که آدم بعضی اوقات از روزمرگی ها فاصله بگیره و از خودش پرسش کنه که کجا داره میره و خروجی زندگیش چیه؟ جواب این سوالها مثل چک پوینت می مونه و به آدم کمک میکنه که ببینه کجای مسیره و نهایتا قراره به چی برسه. بعد از مهاجرت تعریف موفقیت برای من به یه همچین پرسشی تبدیل شد. توی 26 سالگی من موفقیت رو حسابی به موفقیت شغلی و مالی گره میزدم اما الان توی 32 سالگی خیلی تعریفم عوض شده و دیگه مثل سابق موفقیت رو به معنای دکترا گرفتن، شغل خوب پیدا کردن و سیتیزن شدن نمیدونم. نمیخوام وارد یه بحث عمیق و فلسفی بشم ولی از دید من موفقیت یعنی به آرامش و شادی درون رسیدن که شغل یه بخشی از این پازله و برای شخص من، خونواده هم بخش مهم دیگه ای ازین پازل.
باید اعتراف کنم که مهاجرت چیزهای مهمی رو از من گرفته که حس نبودنشون همواره در من بوده و جای خالی شون هیچوقت با موفقیت هایی (!!) که بعد از اومدن به آمریکا کسب کردم پر نشده. بعد از این همه تلاش و سختی تازه می بینم برای طی مسیر موفقیت که انتها نداره، من باید هزینه های قطعی بدم که مشخص ترین ش از دست دادن زمانیه که میتونم با پدر و مادرم در ارتباط معنادار باشم. من از بودنم و از لحظات عمرم باید لذت ببرم و لذتِ با هم بودن رو از کسانی که به من وابسته هستن هم نگیرم. جای این حس های زیبا رو ارتقای شغلی، حقوق بالاتر، شرکت زدن و موفق تر بودن (؟!) و ... نمی تونن بگیرن.
بخش چهارم: یه نگاه به سختی های غربت
1) غربت و تنهایی
مگه میشه از غربت گفت اما از تنهایی حرفی نزد. تو غربت آدم شروع میکنه به جایگزین پیدا کردن برای آدمایی که قبلا تو زندگیش بودن. خوشبختانه پیدا کردن آدمای جدید برای من خیلی هم سخت نبود و از همون ترم اول تونستم کلی دوست ایرانی و غیرایرانی پیدا کنم. اوایل دوران دانشجویی خیلی با دوستان آمریکایی م بیرون میرفتم و توی دورهمی ها و مراسم هاشون بودم. این باهم بودن ها خیلی به من کمک کرد که اون اوایل غربت رو آنچنان حس نکنم. بعلاوه اینکه تونستم زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم با فرهنگ آمریکایی ها آشنا شم و انگلیسی رو روان و خیلی خوب صحبت کنم. اما بعد از گذشتن از این موانع، من پشت یه سد بزرگتر موندم که اون سد متفاوت بودن دنیای من و دوستان آمریکایی م بود. همین باعث شد که با گذشت زمان ترجیح بدم که اوقات بیشتری با دوستان ایرانی بگذرونم و تفریحات طولانی مدت تر مثل سفرها رو با ایرانیها برم چون واقعیتش موضوعی که ما ایرانی ها می تونیم راجع بهش کلی گپ بزنیم و بخندیم جایگاه خاصی در مکالمات ما با آمریکایی ها نداره.
صحبت از روابط دوستیه و یه مساله دیگه هم اینجا هست که نمیخوام ناگفته ازش رد بشم. این مطلب راجع به دوستی ایرانی ها با ایرانی هاس. از طرفی نمیدونم چطوری توصیف ش کنم که حق مطلب ادا شه! من اهل ورزش و سفر بودم و اوقات خوشی هم با دوستان ایرانی داشتم اما حس میکردم همه چی سطحیه. طبق چیزی که من شاهدش بودم و هستم دوستی ای که بین خود ایرانیها هست کیفیت و عمق دوستی های ایران رو نداره. تو ایران حق انتخاب خیلی خیلی بیشتر از اینجاس و اکثر دوستی ها بخاطر نزدیکی فکر و همدلی شکل میگیرن اما اینجا غالبا برای فرار از تنهایی. من قویاً اعتقاد دارم که اگه همین افراد توی ایران به هم میرسیدن هیچ دوستی خاصی بین شون شکل نمی گرفت. اینجا افرادی رو می تونین با هم ببینین که با همدیگه توی یه قاب جا نمیشن و بخاطر همین بعد از مهمونی یا چند ساعت گپ زدن حس میکنی که هیچ لینک حسی و عاطفی خاصی بین تون شکل نگرفته و به اصطلاح آدم سبکدل نشده. با این حال، دوباره وقتی که تعطیلات آخر هفته سر میرسه، همین افراد (مجرد و متاهل) دوباره دور هم جمع میشن تا از کنج تنهایی شون بیان بیرون.
علاوه بر محدود بودن تعداد ایرانیها، یه مساله دیگه هم هست که تشکیل دادن یه گروه صمیمی و دوستانه رو (علی الخصوص بعد از اتمام تحصیل) سخت تر میکنه. تو آمریکا اون بندهایی که آدم رو توی یه شهر نگه میداره به نسبت ایران کمتره. طبق قانون کار آمریکا، چه کارفرما و چه کارمند این حق رو دارن که هر لحظه که بخوان (at will) بدون هیچ تعهدی همکاری شون رو تموم کنن که این باعث میشه توی آمریکا تغییر شغل و از شهری به شهر دیگه نقل مکان کردن خیلی بیشتر از ایران اتفاق بیفته. خلاصه این قضیه هم به نوبه خودش دست اندازیه برای تشکیل یه گروه دوستی صمیمی که البته این مساله برای زوج ها به مراتب سخت تر هم هست.
نتیجه این تاثیرات باعث شده که اینجا روابط دوستی خیلی ریشه دار نباشن و بیشتر دوستی ها سطحی و برای گذران وقت باشن. البته من تونستم به خوبی با این شرایط کنار بیام و راحت باشم و خودمو با ایکس باکس، نت فلیکس، سفر و ... سرگرم کنم اما همین منو نگران میکنه چون میدونم تنهایی صحیح نیست. من اینجا دارم می بینم که زندگی اکثر دوستان خیلی فردیه و اگه از برنامه روزانه شون مشغله کاری و زندگی در دنیای مجازی رو حذف کنی واقعا چیز زیادی برای گرفتن نمی مونه.
2) نداشتن حس تعلق
برای توصیف کردن حس تعلق، مقایسه یه هتل شیک با خونه آدم اولین چیزیه که به ذهنم میرسه. ایران بودن به من حس بودن تو خونه م رو میده، حس تعلق، حسی که بهم میگه من از این آب و خاکم، حس زیبای ریشه دار بودن و من این حس رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم. بعد از 6 سال نتونستم به آمریکا حس تعلق پیدا کنم و همچنان دغدغه من بهتر شدن زندگی مردم کشورمه و البته برای راضی کردن خودم تا اونجا که تونستم کمک (عمدتا مالی) هم کردم.
با اینحال وقتی می بینم نتیجه زحمتهای من به جامعه ای که ازش هستم نمیرسه و روی کیفیت زندگی ایرانیها تاثیر مثبتی (ولو اندک) نداره حس جالبی بهم دست نمیده. نبودن حس تعلق باعث میشه من خودم رو جزیی از جامعه اینجا ندونم و دلیلی برای وقت و انرژی گذاشتن برای کسب موفقیت بیشتر (!!) نبینم و اصولا برای من لذتِ داشتن یه شرکت/کارگاه کوچیک تو ایران به مراتب بیشتر از داشتن یه شرکت تو آمریکاس، شاید باورتون نشه!!
بخش پنجم: یه حرف کلیشه ای
مطرح کردن بحث مسئولیت در قبال جامعه ایران خیلی خریدار نداره و بحث تو این مورد خیلی سریع کشیده میشه به مسائل سیاسی و فکر میکنم خواننده ای که منو نمیشناسه منو متهم به وابستگی به یکی از جناحهای سیاسی داخل کشور کنه. اما حرفی که از بچه های اینجا شنیدم اغلب اینه که اگه ما برگردیم به دلیل سیستمی که وجود داره باید کلی انرژی صرف غلبه بر موانع و انرژی منفی ای که جاریه کنیم. من مخالف این گفته نیستم و از قضا اون موقع که ایران بودم این مشکلات حسابی روی اعصابم بود. اما این یک سمت قضیه س و به نظرم تاکیدش بر اینه که منفعت شخص من چی ایجاب میکنه که برم اون سمتی و به نوعی در برابر آینده ایران هم منفعل بودن رو نشون میده. اما سمت دیگه قضیه یه صحبت کلیشه ای اما به نظرم قابل تامله و اون هم اینه که چرا باید از امکانات ولو حداقلی مملکت استفاده کرد و بعدش رفت خارج از کشور به دیگران خدمت کرد. میخوام در برابر دوستانی که میگن: من الان توی یه شرکت تاپ تو امریکا کار میکنم و برگردم ایران که برم کدوم شرکت مثلا، یه سوال دیگه هم قرار بدم:
- وقتی همه اینطور فکر کنن، اساسا چجوری یه شرکت خوب میتونه تو ایران شکل بگیره؟
مجموعه این من ها در طی دهه های گذشته میشه هزاران نفر که می تونست ایران رو در همه ابعاد به جای بهتری تبدیل کنه. شاید اگه این اتفاق افتاده بود، من برای مهاجرت از ایران دلایل کافی پیدا نمیکردم و الان گوشه ای از مملکت به اندازه یک نفر در آبادی مملکت م سهمی داشتم و اگه نفعی دارم به فرزندان اون آب و خاک می رسوندم. من هم یکی از این هزاران نفر هستم برای آیندگان.
چیزی که بیشتر باعث تعجب من میشه اینه که فرهنگ غالب جامعه هم به جای اینکه جوان ها (مخصوصا تحصیل کرده ها) رو به خدمت کردن ترغیب کنه به مهاجرت تشویق میکنه. این موضوع بعد از سفرم به ایران با شنیدن مکرر عبارت "بابا دمت گرم، باعث افتخاری!؟" برام پر رنگ تر شد. هر دفعه که من اینو می شنیدم، ضمن گفتن مرسی، با خودم میگفتم اولا که چه افتخاری؟! ثانیا چرا باید فایده من به خارجی ها برسه ولی افتخارش به ایرانی ها؟ و از همه مهم تر، این افتخار در عمل چه سودی برای افتخار کننده داره؟ به نظر شما اگه دانش آموزی تو اون لحظه شاهد ماجرا بود ناخودآگاه اونم تشویق به افتخار آفرینی نمیشد؟ حالا این بماند که از من خواستن برم تو دبیرستانی که درس خونده بودم برای بچه ها حرف بزنم. مگه من چه نفعی به ایران و فرزندانش رسوندم که برم بالا و الگوی دانش آموزها شم!!! یه جایی باید ازین سیکل معیوب بیایم بیرون و مردم بدونن که خدمت مهمه و نه افتخار، و ما هم باید بدونیم که درسته که با اومدن به ایران قرار نیست، به عنوان مثال، توی گوگل کار کنیم اما میتونیم در طولانی مدت فضایی برای رشد فرزندان این مرز و بوم فراهم کنیم.
منِ نوعی اگه کاری برای ایران نکنم فرق م با مثلا یه فنلاندی چیه؟ نه واقعا؟!
بخش ششم: چند تا توصیه ی کوچیک
1) ازدواج:
ازدواج یه بحث بسیار مهم و شخصیه و من خیلی نمیخوام واردش بشم اما گفتم بد نیست که بر اساس مشاهداتم بهش اشاره ای کنم. عموما ازدواج کردن بعد از مهاجرت سخت تره چون احتمال پیدا کردن شخص دلخواه تون کمتره و فشار درس و پروژه ها هم فرصت زیادی نمیذاره که آدم به خودش سروسامون بده. اینه که در کل من توصیه م اینه که اگه شرایط براتون فراهم بود فرصت ازدواج کردن تو ایران رو بخاطر مهاجرت از دست ندین. حمایت خونواده ها مخصوصا تا زمانی که دختر و پسر به همدیگه عادت کنن امتیاز بزرگیه و بهتره حداقل یکسال بین ازدواج و مهاجرت فاصله زمانی بندازین تا بالا پایین های اول زندگی مشترک رو پشت سر بذارین و بعد مهاجرت کنین. اما اگه جور نشد و مجردی مهاجرت کردین سعی کنین که در دوران دانشجویی ازدواج کنید چون وقتی که کار پیدا کنین تعداد افرادی که دور و برتون هست کمتر میشه. اینو تاکید کنم که یادتون باشه قبل از اینکه شخص جدیدی رو وارد زندگی تون کنید، زمان کافی به خودتون بدین که به شرایط بعد از مهاجرت عادت کرده باشین و از نظر عاطفی و فکری پایدار شده باشین. خلاصه هول نشین که همون ترم اول، بخاطر فرار از تنهایی و ...، ازدواج کنین :-)
2) شهر محل تحصیل
میدونم موقعی که آدم دانشگاه ش رو انتخاب میکنه کلی فاکتور علمی، شرایط فاند و ... میاد وسط و من توی این نوشته قصد ندارم که وارد این مباحث بشم. بطور خلاصه معیار بزرگی و خوب بودن شهر رو دست کم نگیرین. هر چی باشه حداقل چهار سال از جوونی تون رو قراره اونجا باشین و شهری که انتخاب می کنین خیلی روی کیفیت زندگی تون تاثیر میذاره.
بخش هفتم: سخن آخر
و سخن آخر اینکه من بزرگترین دستاورد خودم رو از مهاجرت، نه مدرک دکترا و نه مقداری پس انداز، بلکه دیدگاه جدیدم نسبت به زندگی میدونم. مهاجرت به من یاد داد که آرامش مهمتر از آسایشه. مهاجرت به من کمک کرد که خودم رو بهتر بشناسم و بدونم که دوست ندارم تو غربت پیر شم. مهاجرت بهم کمک کرد تا باطن زندگی هایی که از دور می دیدم رو از نزدیک ببینم و خیلی از آدمایی که موفق میدونستم رو دیگه موفق ندونم. مهاجرت باعث شد بفهمم حس تعلق یعنی چی. مهاجرت باعث شد که بفهمم مهاجرت یعنی چی، بفهمم که مهاجرت یعنی مهاجرت، بفهمم مهاجرت یعنی نبودن و تبدیل به خاطره شدن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویزا و پاسپورت چه تفاوتی دارند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای خرید در پاریس
مطلبی دیگر از این انتشارات
تحصیل در ترکیه