سگدوهای یک برنامه نویس: 9# مصاحبه با شرکت خارجی

به سفارش بعضی از دوستان مجازی تصمیم گرفتم به بلاگ نویسی رو بیارم. می خواستم درباره تکنولوژی های جدید بنویسم، دیدم به اندازه کافی حرفه ای نیستم، تصمیم گرفتم از زندگی روزمره ی خودم بنویسم ...

چند وقت پیش که مجبور شدم لپتاپ ۳.۵ میلیونی که توی دیجیکالا بوکمارک کرده بودم رو بخاطر افزایش قیمت دلار ۸ میلیون بخرم، به این نتیجه رسیدم پول دراوردن به تومان راه حل خیلی خوبی نیست، برای همین شروع کردم به رزومه فرستادن به شرکت های خارجی، به این امید که یه کار ریموت خوب پیدا کنم و به دلار حقوق بگیرم. یک سری از شرکت ها خلاصه ی حرفشون این بود که چون تو ایران زندگی می کنی نمی تونیم حقوقتو بزنیم و بنابراین از کار خبری نیست. اما بالاخره یک نفر جواب داد و با ایرانی بودنم هم اوکی بود. این آقا اسمش «اِمیل» بود، مدیر یک شرکتی که در حال ساخت یک ابزار برای دیزاینر ها بود. در ادامه داستان مصاحبه م رو تعریف می کنم.

مصاحبه قرار بود ساعت ۳:۳۰ عصر به وقت ایران باشه، من به خاطر خنگ بودنم تفاوت am و pm رو درست فرض نکردم و فکر کردم مصاحبه ساعت ۳:۳۰ شبه، بنابراین مصاحبه رو از دست دادم. امیل بهم ایمیل زد و گفت که صبر کرده، ولی من جواب تماسشو ندادم، معذرت خواهی کردم و قرار مصاحبه رو گذاشتیم برای ساعت ۸ به وقت تهران.

ساعت ۸ شد،‌منم همینطوری منتظر بودم که تماس بگیره، که گرفت. اولش یه کم هِلو هاو آر یو کردیم و مطمئن شدیم که صدای همدیگه رو می شنویم. پرسید حال و احوال چطوره که با I'm doing great جواب دادم. در این لحظات ابتدایی چنان لهجه ی صریح بریتانیایی قشنگی داشتم که خودم داشتم لذت می بردم، دلم می خواست مکالمه رو قطع کنم و برم به اعضای خونواده اعلام کنم از امروز قراره فقط انگلیسی حرف بزنیم. به هر حال، حال و احوال کردن تموم شد.

امیل شروع کرد درباره سابقه ی خودش و اینکه چیکار می کرده و الان چیکار می کنه حرف زد. آقای امیل، کارمند سابق فیسبوک بود، سه سال اونجا کار کرده و توی تیم React Native بود. حالا هم از فیسبوک اومده بود بیرون که بیزینس خودشو راه بندازه. بعدش ازم خواست که درباره خودم حرف بزنم. یه دو دوتا کردم و دیدم رزومه ی من به اونجای رزومه ی آقای امیل هم نمیرسه، اعتماد به نفسم تخریب شد، لهجه ی انگلیسیم به کلی به هم ریخت و طوری انگلیسی صحبت می کردم که انگار عضو یه قبیله ی بدوی تو مرکز آفریقام که موقع رقص دور آتیش گرفتن با چوب زدن تو کمرش و مجبورش کردن انگلیسی حرف بزنه. به وضوح از فعل و فاعل و مفعول و هر چیز دیگه ای که بر وزن فَعَلَ باشه استفاده نمی کردم. یه کم از رزومه ی خنده دار خودم تعریف کردم.

امیل اولش نشسته بود روی صندلی و داشت حرف میزد، بعد از اون معرفی مضحکانه ای که داشتم، لپتاپ رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و رفت واسه خودش قهوه درست کنه. صدای قهوه ساز میومد و منم توی اون سر و صدا داشتم با داد و بیداد از خودم تعریف می کردم. این حرکتش اون چند قطره اعتماد به نفسی که تو وجودم مونده بود رو هم ریخت تو فاضلاب.

بعد از اینکه حرفام تموم شد، در حالی که قهوه دستش بود اومد جلوی لپتاپ، و گفت نظرت در مورد دیزاین چیه؟ با دیزاینرای زیادی کار کردی؟! گفتم با چندتایی کار کردم، ولی علاقه ای بهش ندارم. یه کم نگاه کرد و گفت می دونی که قراره روی یه محصول مربوط به دیزاینرا کار کنی؟ گفتم آره، ولی ترجیح میدم صرفا کارهای برنامه نویسیشو انجام بدم. بازم ناامیدانه نگاهم کرد، پرسید سوالی راجع به محصولی که داریم می سازی نداری؟ در کمال وقاحت جواب دادم «نه!». این تیر خلاص بود به مکالمه، ازم تشکر کرد و گفت دوباره باهات تماس می گیرم (حتما!).

کل مکالمه ده دقیقه طول کشید و چیزی که متوجه شدم این بود: واضحا رزومه ی من قوی نبود در مقایسه با رزومه ی اون، ولی تنها چیزی که باعث شد انقدر مفتضحانه مصاحبه تموم بشه، عدم توانایی مکالمه به زبان انگلیسی بود. داشتم تو چرندیات دست و پا می زدم. یه سری کلمات بی سر و ته رو ردیف کرده بودم و فقط می گفتم، هول شده بودم و خلاصه به توانایی های تکنیکالم نباختم! به عدم توانایی مکالمه به انگلیسی باختم! بدم باختم!

تنها چیزی که در حال حاضر بهش فکر می کنم اینه که یه مدت یادگیری برنامه نویسی و فریمورکای لعنتی جاوااسکریپت که هر ثانیه دو برابر میشن رو بذارم کنار و تمام وقتم رو بذارم روی یادگیری مکالمه به انگلیسی. توصیه ی من به شما جوان ها هم همینه!