ضعف روابط اجتماعی یا شهروند درجه دو؟

احتمال غریب به یقین مشکل از شخصِ منه. اگر نه منطقی نیست یه مساله تو شرایط کاملاً متفاوت به همون شکل تکرار شه.

تو ایران که بودم، هر آخر هفته سفر می‌رفتم. نوع کارم بهم این امکان رو می‌داد که آخر هفته‌هام رو دو یا حتی سه‌روزه کنم و مسافرت راه دور برم. طبیعت‌گردی کنم، صعود قله انجام بدم. با افراد کاملاً متفاوت آشنا شم و ازشون دوست‌های معدود ولی خیلی خوبی پیدا کنم. در کل بخوایم حساب کنیم آدم تنهایی بودم چون المان‌هایی که یه جمع دوستانه رو ایجاد و حفظ می‌کنه رو توی خودم نداشتم. کمتر برنامه گروهی غیر از سفر داشتم و عموماً تو فضای خودم بود.

حالا که استانبول ساکن شدم، جنس داستان فرق می کنه. خب من به زبان ترکی استانبولی مسلط نیستم. جز یه دوستِ قدیمی که نهایتاً هفته‌ای یه بار همدیگه رو ببینیم کسی رو ندارم. هنوز کار روزانه 5-9 ندارم. زندگیم خلاصه شده توی باشگاه بدنسازی، جوجیتسو برزیلی، خونه.به رغم اینکه شهر توریستی‌ای هست تسلط به زبان انگلیسی و صحبت به آلمانی و چینی و خیلی خیلی کم ترکی برای زندگی تو استانبول کافی نیست، باید به ترکی کامل مسلط باشید.

امشب داشتم استوریِ اینستاگرام هم‌باشگاهی‌های جوجیتسو برزیلی رو می دیدم، با هم بیرون رفته بودن، خوش می گذروندن. قبل تر برای یکی از بچه‌های باشگاه جشن تولد گرفته بودن و همه رفته بودن. نمی‌دونم جنس حسم از چیه، ولی دوست دارم تو ارتباط اجتماعی تو این شهر موفق باشم، دوستان جدیدی پیدا کنم. مساله‌ای که دارم اینه که نمی دونم اولویتم باید یادگرفتن زبان ترکی باشه یا چسبیدن به برنامه‌نویسی که درگیرشم که احتمال پیدا کردن کارِ روزانه‌م بیشتر شه. باور کنید حس بلند کردن چند تا هندونه رو باهم رو به آدم میده. واقعاً سخته.

حسِ شهروند درجه دو بودن، جدای از صحنه‌های نژادپرستی‌ای که برام پیش اومده، حس سنگینیه. انگار توی یه شهر زیرزمینی پایین پستی بلندی های استانبول زندگی می کنی، تعداد شهروندهاش خیلی کم هستن و هیچ چیزی اونجا رنگی نیست، فقط خاکستری مطلق. شاید اگه سرمایه درست حسابی داشتم و اینجا سرمایه گذاری می‌کردم شرایط فرق کرد، خودم بعید می دونم. بدون پول تو جیب، فقط با لباس گرم زمستونی و کیف باشگاهت مهاجرت کنی، خودش داستان هیجان انگیزیه ولی سختی هاش انگار هربار داره بکارتت گرفته میشه.