مهاجرت به خارج از کشور خوب است یا بد؟!

در این‌ سال‌ها دیگر به شنیدن این سوال عادت کرده‌ام! از راننده‌ی تاکسی فرودگاه امام در اولین دقایق بازگشت به ایران در هر سفر گرفته تا دانشجوی سر کلاس و دوست و همکار و … تقریباً همگی دو سوال دارند:

- اینجا بهتر است یا آنجا؟

- چرا برگشتی؟

خوب یا بد یه بخشی از زندگی ما صرف جواب دادن به این دو سوال می شود. این دو سوال معمولاً مقدمه‌ای هم دارد که می‌شود:

- اینجا جای زندگی و ماندن نیست.

- واقعاً‌ عجیبه که امکان زندگی در خارج را داشته باشی و آن وقت ایران را برای زندگی انتخاب کنی.

مدت‌ها بود می‌خواستم در این باره مفصل بنویسم تا هرکس از دوست و آشنا و غریب چنین سوالاتی پرسید ارجاع بدهم به همین نوشته و دیگر تکرار مکررات نکنم. جدا از کسانی که با منظور و بی منظور این سوالات را می‌پرسند به گمانم برای آنها که بین ماندن و رفتن (چه اینجا و چه آنجا) مردد هستند هم مفید باشد.

اگر به سوال اول بخواهم درست جواب بدهم باید بگویم: این سوال از اساس سوال درستی نیست! یعنی چه که اینجا بهتر است یا آنجا؟! این سوال خودش انبوهی از سوالات را در جواب دارد: از چه لحاظ؟ برای چه آدم‌هایی؟ برای چه سن و سالی؟ برای کدام طبقه‌ی اجتماعی؟ برای کدام ریشه‌ی خانوادگی؟ برای کدام موقعیت اجتماعی و حرفه‌ای؟ برای چه مزاج و روحیه‌ای؟ برای کدام سطح از توانمندی اقتصادی؟ برای چه استعدادی؟ اگر سوال‌کننده پاپِی شود که : کلاً ! جوابش این‌ می‌شود که : کلاً هیچ فرقی نمی‌کند. اگر در‌بیاید که: مگر میشود که هیچ فرقی نکند! آن‌وقت باید حالیش کنی که: پس اول سوالت را درست کن!

به طور کلی آدمیزاد در هرجای دنیا که روزگار بگذراند یک سری دغدغه‌های مشترک دارد. اول باید حداقل‌هایی برای زندگی‌اش فراهم کند. جایی و غذایی و رخت و لباسی. برای تامین ‌اینها شغل و حرفه‌ای لازم دارد یا خانواده‌ای که بدون نیاز به کار کردن آنها را برایش تامین کنند. دسته دوم که در همه جای دنیا تکلیفشان روشن است اما دسته اول طیف وسیعی را در بر می‌گیرد که آنها هم در کلیت شبیه به هم هستند. چند روز در هفته را باید روزانه حدود ۸ ساعت یا بیشتر کار کنند تا این نیازها را برطرف کنند و با دستاوردش اوقاتی را به دلخواه بگذرانند. ماحصل این کارکردن می‌تواند صرف گذراندن وقت در کنار خانواده و دوستان، تامین آنها و رفع مایحتاج زندگی باشد. اگر حالی و مالی هم بماند صرف تفریح و سفر و خوشگذرانی و در نهایت رسیدن به لذت‌های مادی و معنوی زندگی بشود. اینها که عرض شد کلیتش در هرجای دنیا که باشید ثابت است. پس فکر اینکه رفتن و ماندن و گذراندن در جایی دیگر معنایی متفاوت و کیفیت دیگری به زندگی می‌دهد از اساس اشتباه است.

یکی از دلایل قاطع کسانی طرفدار نظریه «باید رفت» هستند این است که: بله! زندگی کلیتش همین است. اما زندگی داریم تا زندگی! زندگی آنجا(منظور از آنجا یقیناً کشورهای غربی اروپا، آمریکای شمالی و در نهایت استرالیاست. شخصاً کسی را ندیده‌ام که دوست داشته باشد مثلاً در شیلی الباقی عمر را بگذراند یا برای تحصیل و کار بلغارستان را انتخاب کند) کیفیت بالاتری دارد. جدا از تعریف کیفیت زندگی که هزاران سال است آدمیزاد درگیر و معطل به دست آمدن یک اتفاق نظر درباره‌ی آن است، نکته جالب توجه آنجاست که این دوستان تجربه زندگی در آن جوامعی که کیفیت زندگی در آنجا را بالاتر می‌دانند را نداشته‌اند! یعنی یا شنیده‌اند، یا در فلان فیلم و سریال دیده‌اند یا در فیسبوک و اینستاگرام فلان نوه عمو و همسایه‌ی سابق به دست آورده‌اند یا از زبان راننده تاکسی شنیده‌اند و یا در بهترین حالت، بدون واسطه از شخصی که الآن آنجا زندگی می‌کند شنیده‌اند. ایراد اول دقیقاً در همین جاست! زندگی چیزی است که باید انجامش داد. زندگی را نمی‌شود تعریف کرد. نمی‌شود خواند. نمی شود در استوری و لایو اینستاگرام پیدا کرد. فهمیدن زندگی - آن هم موضوع پیچیده‌ای به نام کیفیت زندگی - فقط نیازمند انجام دادن آن است. یعنی باید زندگی را زندگی کنی تا بفهمی کیفیت دارد یا نه! تازه اگر آنقدر خوش اقبال باشید که معیارها و فاکتورهای سنجش کیفیت زندگی‌تان را پیدا کرده باشید و آنها را بشناسید، وگرنه یک عمر بلاتکلیف این هستید که آیا چیزی که از زندگی می‌خواستید همین بود؟ و چه چیز بدتر از بلاتکلیفی آدم با خودش؟!

من امکان ماندن داشتم. مثل خیلی از هم نسلان و دوستان خودم. حتی زمانی با این نیت ایران را ترک کردم که برای همیشه در مملکت دیگری زندگی کنم. خانه‌ی پدری را در حد همین نوستالژی و یادش بخیر در ذهنم نگهدارم و آینده زندگی را در آنطرف دنیا بسازم. اکثر مهاجرت‌ها که با بهانه تحصیل آغاز می‌شود و البته خودش بهانه‌ای است برای ماندگاری بلند مدت در کشور‌های میزبان، بین سنین ۲۴ تا ۳۰ سال اتفاق می‌افتد. سن و سالی که هنوز در زندگی خانوادگی و حرفه‌ای ریشه نکرده‌ایم که پایبند کسی یا جایی باشیم. قدرت ریسک کردن بالاتر است و دلبستگی‌ها کمتر. من هم در همین دوره پایم به فرنگ باز شد. امکان تحصیل در مراکزی با صدها سال سابقه‌ی پرورش انسان‌های متخصص، دیدن و مقایسه و آموختن در مواجه با ملیت‌های مختلف و آشنایی با پیشرفت‌ها و دستاورد‌های تخصصی در هر زمینه‌ای فرصت بسیار با ارزشی است. فرصتی که برای هر کسی فراهم شود شایسته است بهترین استفاده از آن را بکند. نزدیک شدن به پایان دوره تحصیل برای آنهایی که به بهانه درس‌خواندن به غرب رفته‌اند دوره‌ای پر تنشی می‌شود. از معدود کسانی که با هدف یک دوره تحصیل از کشور خارج شده‌اند و با اتمام آن بلافاصله باز می‌گردند که بگذریم، این دوره شروع یک دوره کشمکش درونی و تلاش برای یافتن راهی برای ماندن در کشور میزبان است. اتفاقی که به طور معمول در مرز ۳۰ سالگی می‌افتد. از آنجایی که در کشورهای توسعه نیافته‌ای مانند مملکت ما، مهاجرت و در خارج زندگی‌کردن خودش دستاوردی حساب می‌شود، بازگشت از خارج هم مترادف ناتوانی و نتوانستن تعریف می‌شود که این خودش اول بدبختی است! اصل بر این است که هرکس بتواند می‌ماند و برنمی‌گردد! همین یک دلیل که اشاره شد مانع بزرگ روانی برای تصمیم‌گیری اکثریت قابل توجهی از مهاجرین به خارج از کشور است. ترس از ناتوان دیده‌شدن، استرس مواجه با دوستان و آشنایانی که در مملکت مانده‌اند و کار و زندگی خود را ادامه‌داده‌اند. متاسفانه از همین جا است که گروه قابل توجهی ماندن به هر قیمتی را به بازگشت ترجیح می‌دهند و امان از روزی که راه برگشتی برای خودت متصور نباشی. آنوقت خودت را قانع (بخوانید مجبور) می‌کنی که باید بمانی. هر چه باشد به مدد اینستاگرام و فیسبوک می‌شود تصویری موجه و مقبول از ظواهر زندگی در آنجا برای دوست و خانواده و همسایه در داخل ایران منعکس کرد. اما آنچه واقعیات درونی است می‌ماند برای خودت که چه بسا برای هیچ کسی بر ملا نمی‌کنی و باری ‌می‌شود برای به دوش کشیدن در تنهایی و مواجه با خود.

آنچه به تجربه دیده‌ام می‌گوید کسانی که این مرحله را بگذرانند دیگر شرایط چندان در اختیارشان نخواهد بود. اگر چند سال، ۴ یا ۵ سال، از زندگی‌تان در خارج بگذرد، به آنجا عادت می کنید، جدا از اینکه در ابتدا به نظرات خوب یا بد، زشت یا زیبا، دلفریب یا بی‌جاذبه جلوه کند. انسان عادت می کند و این عادت کردن زندگی را برایش ممکن. بنابراین بعد از۴ یا ۵ سال برگشت برایش سخت می شود. چون به آن جامعه به آن شرایط به آن فرهنگ به آن طرز رانندگی به آن آب و هوا به آن محیط عادت می کند، حتی خو می گیرد. از سوی دیگر روابط انسانی حول و حوش مکان شکل می گیرند، حتی در عصر اینترنت. وقتی در انگلیس هستید، روابطتان هم لاجرم در انگلیسی خواهد بود. دوستانتان هم. روابط کاری و شغلی‌تان هم. همه چیز و همه چیز. کندن از اینها هم سخت است. خصوصا برای کسانی که یک بار مهاجرت کرده اند و طعم رفتن و کندن را چشیده‌اند. سن و اقتضائات آن هم علیه برگشت به کشور کار میکند. باید این را هم به جد در نظر داشت. بطور خلاصه بگویم که یک حد آستانه ای وجود دارد. که از آن به بعد ماندن راحتتر و برگشتن سخت می شود. با مشاهدات اندک من این حد آستانه حدود۵ سال است. کسانی که ۵ سال در انگلیس می مانند برگشتن واقعا برایشان خیلی سخت می شود. و هرچه از این بیشتر زمان بگذرد، برگشتن سخت تر و سخت تر. همه چیز علیه برگشتن عمل می کنند؛ سن، کار، روابط انسانی، کاهش قدرت ریسک پذیری، تحلیل رفتن توان ذهنی و جسمی و خلاصه همه چیز و همه چیز علیه برگشت به کشور خودت است. اینجا درست جایی است که بازی خطرناک ذهن آغاز می‌شود. بهانه گیری‌ها و انتقاد‌های کورکورانه به وضعیت داخلی مملکت. اینکه آزادی نیست، حجاب اجباری است، خفقان است، مردم در رنج و بدبختی زندگی می‌کنند، همیشه احتمال وقوع جنگ است و … اینها همه بهانه‌هایی است که هر چه بزرگ‌تر کنید و بیشتر به آن بپردازید، تلاشی است برای اقناع کردن خودتان که اگر مانده‌اید تصمیم درستی بوده! سوال اینجاست که اگر این دوستان توانایی به دست آوردن یک شغل مناسب و یا درآمد بالا و امکانات فراهم زندگی خوب به اضافه‌ی زندگی در کنار خانواده و فرصت دیدار دوستان و عزیزان خود را در داخل مملکت خودشان داشتند باز هم حجاب اجباری یا نبود آزادی بیان مانع بزرگی بر سر راه بازگشتشان بود؟! آنها که تجربه زندگی در آنسوی مرزها را دارند گواهی خواهند داد که سطح استرس و فشار سیستماتیک زندگی حرفه‌ای و برنامه‌ریزی شده در آنجا قابل مقایسه با شرایط داخلی مملکت خودمان نیست. به دور از عقلانیت است که گروهی این همه فشار را به اضافه‌ی دشواری‌های زبان و برقرای ارتباط و عدم پذیرفته شدن در فرهنگ میزبان و همیشه اقلیت بودن و به چشم مهاجر دیده شدن را و ده‌ها سختی دیگر را به جان بخرند تنها برای زندگی کردن در جایی که آزادی بیان وجود دارد و خطر جنگ نیست! جالب آنجاست که همین هموطنان کم کم شروع به فراهم آوردن شرایطی مشابه داخلی برای خودشان در آن مملکت دیگر می‌کنند. جمع‌های ایرانی، مهمانی‌های ایرانی، موسیقی و تفریحات ایرانی، غذا و رستوران‌های ایرانی، پیگری صد در صد اخبار داخلی ایران، دیدن برنامه‌های‌ تلویزیون ایران، دروغگویی‌ها و دورویی‌های ایرانی، سو استفاده کردن و فریب دادن دولت میزبان آن هم به سبک ایرانی، برگزاری همه آیین‌های ملی و مذهبی به سبک ایرانی و …. آنچه از فرنگ برای این جماعت می‌ماند چند فروشگاه زنجیره‌ای و مرکز خرید و پیاده رو و پارک و مترو و ماشین و خانه قسطی و بطور خلاصه سخت افزار زندگی در آنجاست بی آنکه هیج دستاورد نرم‌افزاری نصیب‌شان شده باشد. اگر موی خود را بلوند می‌کنید و درخت کریسمس می‌گذارید و چشم کدوی هالوین را در می‌آورید ایرادی نیست اما آیا صادقانه و در خلوت خود دلتان برای یک چهارشنبه سوری در جمع خانواده و عزیزانتان در جایی که به آن تعلق دارید نمی‌‌لرزد؟! بدبختی آنجاست که آدمیزاد به خودش هم زیاد دروغ می‌گوید و متاسفانه زیاد هم باور می‌کند!

دلیل دیگرم برای برگشتن، خانواده بود. بودن با خانواده، دیدنشان. در آغوش کشیدنشان. اینها چیزهایی نیست که از طریق اسکایپ و واتزاپ ممکن باشد. این چیزی نیست که بتوانی با گوشت و پوستت حس کنی وقتی دوری. و زندگی مگر چند روز است؟ ما که نصف راه را رفته ایم. نصفش مانده که آن هم لذت بخش ترین لحظاتش با مادر و پدر بودن است. این را نباید کوچک گرفت. در دنیا اقوام معدودی این را شوخی می گیرند و مهاجرت می کنند! باید خیلی مراقب بود. رفتن، نبودن است. ماندن لزوما بودن نیست ولی از نبودن بهتر است. رفتن تجربه نکردن پیر شدن پدر و مادر است. رفتن جدا شدن از ریشه هاست. ممکن است این شعار به نظر بیاید. اما حتی اگر شعار هم باشد شعاری است که واقعیت عینی را در خود دارد. البته وقتی نزدیک هستی ضرورت این امر را شاید درک نکنی. ولی وقتی دور می شوی، قلبت فشرده می شود. نبضت تند و تند می زند و تنت از ندیدن عزیزانت بیمار می شود حتی اگر این را نفهمی و ندانی. این همان ریشه ای است که باعث شده است بسیاری نروند. یا اگر می روند برگردند. بعضی می گویند با این وضع خراب ایران چرا برگشتی. اگر جنگ بشود چه؟ جواب من واضح است. اگر جنگ بشود قطعا و یقینا من می خواهم در کنار مادر و پدرم باشم تا در آن سوی دنیا. این زندگی که خانواده ات را رها کنی و آسوده در آنسوی دنیا لم بدهی برای من واقعی نیست. یک تظاهر مسخره‌است برای کسانی که اعتماد به نفس مواجه با خود را ندارند.

اگر اوضاع مملکت خراب است، یعنی اوضاع من و شما و خانواده و دوست و آشناهای ما خراب است. اگر بنا به درست کردن باشد تا ما درست نشویم مفهوم مملکت هم درست نمی‌شود. اگر شهامت و البته آگاهی وجود داشت، کتمان این واقعیت بسیار سخت می‌شد که خانه‌ی واقعی جایی است که دلت آنجاست! جایی که به قول شاملو : “چراغت آنجا می‌سوزد!”

به طور خلاصه اعتقاد دارم آدمیزاد هرجایی که برود دنیای خودش را با خود میبرد. محیط پیرامون اگر بتواند چیزی را عوض کند همان ظواهر است، درونیات جای دیگری ساخته می‌شود و از آنجایی که خوشحالی واقعی در درون آدم‌هاست، صرف زندگی در زیر آسمانی دیگری، برای آدم خوشحالی و خوشبختی نمی‌آورد. هم‌چنان تجربه زندگی و تحصیل در خارج از کشور را برای هر کسی که امکانش را دارد قویاً پیشنهاد می‌کنم. خصوصاً برای آموختن دانش و مهارت‌های حرفه‌ای و هر چه آموختنی دیگر است. نصیحت آخر به همه‌ی دوستانم در پایان این جور بحث‌ها این است که کیفیت زندگی را با کمیت‌ آن اشتباه نگیرید! کیفیت زندگی در درون شما ساخته می‌شود و توسط خودتان. آدمیزاد بالکل موجودی تنهاست. اول و آخرش خودت هستی و خودت و آنچه از درون به دنیای اطرافت نگاه می‌کنی. شوپنهاور فیلسوف جسور آلمانی بیان جالبی دارد از گرفتاری انسان‌ها. عقیده‌دارد تنهایی در واقع بودن با خود است و آنهایی که در مواجه با خود چیز در خوری برای عرضه به خود ندارند به هر کاری دست میزنند تا از این تنهایی و مواجهه بگریزند. حتی کم کم به خودشان دروغ می‌گویند تا با خودشان مواجه نشوند! مخلص کلام اینکه جای خوب برای زندگی جایی است که حال شما آنجا خوب باشد، درست تر بگویم جایی است که حال شما آنجا بهتر باشد!

در آخر فکر می‌کنم مولوی با یک بیت شعر ته مطلب را درآورده که:

بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی