چه شد که مهاجرت (فرار!) کردم
تو این چند روزه که زنجیره ی اتفاقا پشت سرهم ذهن هممونو بمبارون کرده، برای فرار از دغدغه ها هم که شده بود لازم بود یه گوشه بشینم و فقط فکر کنم. به این که چرا اینجام؟چرا از خونوادم دل کندم؟ چطور تونستم اون همه سختی رو تو این راه تحمل کنم ؟ و هزار تا سوال دیگه که همیشه باید براش جواب داشته باشم. این جور سوالا خیلی زرنگن. وایمیسن حسابی که تنها شدی و به وقت ایران هم همه خوابن میان سراغت و هی گوشه ی ذهنتو قلقلک میدن. اما واقعا چی شد که من اومدم اینجا.
برای جواب دادن به این سوال بهتره اول خودمو معرفی کنم. اسم من علیه و الان دارم در دانشگاه آلبرتا در کانادا کارشناسی ارشد میخونم. از بچگی تقریبا فقط عاشق امتحان کردن همه چی بودم; از شعر و شاعری بگیر تا نجوم، کاراته، کشتی ،سنتور زدن و آواز خوندن و ...در کنار همه ی اینا البته همیشه بچه درسخون کلاسا هم بودم. کنکور و پشت سر گذاشتم و وارد دانشگاه تهران شدم. همه چی تقریبا خوب پیش می رفت. درسام رو خوب پاس می کردم، دوستای جدید پیدا کردم و تونسته بودم با موفقیت تو یه شهر بزرگ مثه تهران گلیممو از آب بکشم بیرون. کارآفرین شدن آرزوی بزرگم بود. برا خودم خیالها میبافتم، کتابهای اقتصادی میخوندم، تلاش می کردم با آدم های مهم ارتباط بگیرم و حتی برای شرکتم اسم انتخاب میکردم (?).
نقطه ی عطف زندگی من اما کارآموزی بود. کارآموزی و بعدش استخدامم به صورت پاره وقت تو همون شرکت یه مسیر جدید رو برام باز کرد. اتاق مهندسی چسبیده بود به اتاق مدیریت و من میتونستم ببینم چه خبره. سعی می کردم از این فرصت استفاده کنم و تاکتیک های مدیریتی رو یاد بگیرم. همینکه به عنوان یه دانشجو حقوق خوبی میگرفتم و از چیزایی که تو دانشگاه خونده بودم در عمل استفاده می کردم ،اعتماد به نفسم را به صورت انفجاری زیاد می کرد. همه چی تقریبا خوب پیش میرفت تا اردیبهشت ۹۷. وقتی تحریم ها علیه ایران برگشتن و قیمت دلار ثانیه ای تغییر می کرد. به مرور قیمت مواد اولیه زیاد میشدن و فروشنده های خارجی از فروش خیلی اجناس امتناع میکردن و فروشنده های ایرانی هم اجناس را با احتساب دلار سی یا چهل هزارتومانی میفروختن. کم کم چک هایی که مشتری ها داده بودن برگشت میخورد و لحن مدیر عامل که معمولا خندان بود محزون تر و محزون تر میشد. حتی پروژه ای که من چند ماه روش کارکرده بودم متوقف شد. حقوقم ثابت بود و وضعیت وخیم منو به فکر فروبرد. به خودم گفتم علی! ادامه ی زندگی تو در ایران از دو حالت خارج نیست. یا مهندسی خواهی شد در یک شرکت خصوصی یا دولتی با حقوق سالیانه ی ثابت که تقریبا عین برده داری است و در سال های آتی شاید کفاف زندگی ات را هم ندهد یا اینکه کارآفرین می شوی با این همه استرس نابجا که ۹۰ درصد آنها هم فنی نیستند و تو حتی در آن دخیل نیستی و رو برو میشوی با هزاران مانع و دخالت بیجای هزاران مثلا مسپول که مثل میخی در چرخ فرو می روند. آن زندگی را برای خود نپسندیدم. خیلی سعی کردم از این آینده ی تاریک بگریزم ولی هربار دلایل دیگری به ذهنم خطور میکرد که بیش از پیش مرا از آینده ام در ایران می ترساند. آلودگی هوا، کمبود آب،نبود آزادی سیاسی و اجتماعی، اقتصاد شکننده و به شدت رانتی، ضعف مدیریتی، و صد ها دلیل دیگری که مرا در کمتر از یک هفته از یک کارآفرین بالقوه به یک مهاجر بالفعل تبدیل کرد.
از فرازو فرودهای بعد از این تصمیم تا لحظه ای که پروازم که اتفاقا PS752 خطوط هوایی اوکراین بود، از زمین برخاست به قول حافظ “ درد عشقی کشیده ام که مپرس” . امتحان زبان، رزومه نوشتن، ایمیل زدن به بیش از ۲۰۰ استاد مختلف، مصاحبه و اسکایپ، دغدغه ی قیمت دلار و اپلیکیشن فی، پاسپورت گرفتن، انصراف از مقطع ارشد ، سفر به ارمنستان برای ویزا، سربازی و .... شمه ای از هزاران چالشی بود که مثل قطعه های دومینو پشت سر هم نقاب از رخ برمی افکندند. از این ها که بگذریم شاید سخت ترین چالش اشکی بود که بر گونه های مادرم غلتید درست آخرین لحظه ای که از گیت فرودگاه امام گذشتم برای آخرین بار برگشتم و صورتش را دیدم . آن نگاه همیشه هم به من امید می دهد و هم زیر دلم را خالی می کند. سختی مهاجرت است این هم .
به کانادا که رسیدم چالش مهاجرت تازه خود را به من نشان داد. دنبال همه چیز باید باشی مثل یک کودک ده ساله. از خانه و سرپناه گرفته تا سیمکارت . انقدر که در این چندماه تجربه کسب کرده ام در کل عمر بیست و چندساله هم حتی نزدیکش هم نشده ام. از وقتی که اعتمادم به یک هموطن به ضررم تمام شد تا وقتی که با دنیل -همخونه ای زیمباوه ایم – آشنا شدم . از وقتی اولین بار با یه گروه توریست آلمانی رفتیم شهر ادمونتون رو گشتیم تا وقتی که به خاطر پیدا نکردن جا مجبور شدم یک شب رو تو محوطه ی دانشگاه و ایستگاه اتوبوس سر کنم و یک شب هم در دانشگاه بخوابم. از یادگیری پخت غذاهای ایرانی تا به چالش کشیدن خودم با پختن غذاهای چینی و ژاپنی و مکزیکی. از پیدا کردن دوستای خارجی و ایرانی بگیر تا دعوت شدن به خونه ی یه خانواده ی کانادایی برای شب سال نو و تحمل دمای منفی ۴۲. همه و همه چیزایی بود که هر کی ندونه فک میکنه حداقل چندسالی باید بگذره تا یه نفر بتونه تجربه کنه . واقها یه خوبی مهاجرت همینه. از اون پیله ای که دورمون کندیم میایم بیرون و رسم پروانه شدن می آموزیم. با آدمای جدید و فرهنگ جدید آشنا می شیم و سعی می کنیم بین جایی که بودیم و جایی که هستیم تعادل برقرار کنیم.
من اینجا خیلی تازه واردم. هنوز ۵ ماه نیست که اینجام ولی تو همین چندماه به حدی شیفته ی زندگی تو اینجا شدم که فکر نمی کنم روزی به ایران برگردم. چیزی که تو اینجا خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد احترامی بود که بهم میزاشتن. رفتار این ها نسبت به من هزاران پله بهتر از رفتاری بود که در تهران با من به عنوان یه دانشجوی خوابگاهی می شد . بعد از واقعه ی ساقط کردن هواپمای اوکراینی، حمایتی که از طرف جامعه ی کانادا ابراز شد واقعا مرا حیرت زده کرد. همیشه انسانی بودم مقید به قانون . اینجا از لحاظ اجرای قانون همان آرمان شهری است که دنبالش می گشتم. به عنوان یک ایرانی تقریبا هیچ ایرانی ای را نمیشناسم که بخواهد بعد از تحصیلش بازگردد.
ایرانی های مهاجر در کانادا جزو موفق ترین و تحصیلکرده ترین ملیت ها هستند. در این مدتی که تو جامعه ی ایرانی ادمونتون بودم تونستم دوستای خیلی خوبی پیدا کنم و با افراد خیلی زیادی معاشرت داشته باشم . اما جامعه ی ایرانی اینجا هم مثل ایران جامعه ای چندپارچه است با هزاران اختلاف. حداقل سه تا تشکل دانشجویی اینا هست که سایه ی همو با تیر می زنن و خیلی از دانشجوها هیشکدومشونو قبول ندارن. حتی گروههای مذهبی هم چندپاره ان. گروههای تلگرامی معمولا دعوای آدمای مختلفه و .... ولی بگردی تو این جمعیت تکه پاره هم هنوز آدمهایی پیدا میشن که میتونی روشون حساب کنی و تو غربت بهت کمک کنن.
امیدوارم تونسته باشم بخشی از زندگیم رو براتون به خوبی بیان کرده باشم. و امیدوارم که از این دلنوشته ها خوشتون اومده باشه.
خواهشمندم نظرات و هرگونه دغدغه رو برام ایمیل کنید
instagram : a.saghafi95
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصمیم به مهاجرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
ذهن استعمارزده: عامل عقب ماندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا مهاجرت نمیکنم؟