خاطرات و مشاهدات زندگی ام در سوئد را اینجا می نویسم، برای خودم و همه ی کسانی که از خواندن و نوشتن و دانستن، لذت می برند.
یه نگاه بنداز، بهم خبر بده
به وقت ایران، یک ماهی از پاییز گذشته، به وقت سوئد اول نوامبره، چند روزی هست که ساعت ها رو یک ساعت عقب کشیدند. تاریکی و کوتاهی روزها و دمای هوا با شیب تندی داره میره به سمت زمستون.
دما حدودا صفر درجه و یا گاهی چند درجه بیشتر، هست. اغلب روزها و شبها بارندگی هست، هوا مرطوبه و خورشید خیلی کم و کمرنگ دیده میشه.
هنوز برف نباریده؛ اما چمن ها، شب ها یخ می زنند و صبح ها سفیدند. برگ های روی زمین، بیشتر از برگ های روی درخت هاست و درختهای نیمه برهنه، در انتظار لباس زمستونی!
وسیله نقلیه من، همچنان، دوچرخه است، چون ارزون و راحت و سریعه و هم اینکه توفیق اجباری ورزش روزانه نصیبم میشه! اما چند روز پیش، موقع برگشت به خونه، وسط جنگل، چرخ عقبش پنچر شد و مجبور شدم تقریبا کل مسیر رو پیاده و دوچرخه به دست بیام خونه! و دوچرخه ام رفت توی لیست انتظار کارهای ابراهیم و منم بعد از مدتها، کارت اتوبوسم رو شارژ کردم.
توی صبح سرد پاییزی، بچه ها رو با کالسکه بردم مهد، با مربی هاشون خوش و بشی کردم. کیتی (یکی از مربی ها) با کلی احساس و در حالیکه معلوم بود از یادآوریش هم لذت میبره، میگفت: آخر هفته به یک رستوران ایرانی در گوتنبرگ رفتم. خیلی عالی بود. برنج و زعفران و یک جور سس خوشمزه ( احتمالا خورشت خورده بود) چای توی فنجون های کوچک و موسیقی ایرانی! همه چیز، رویایی و بی نظیر بود.
گفتم: چه خوب، پس شما باید یه سفر بیای ایران...
خیابون مهد رو که اومدم پایین، از چهار راه رد شدم و داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک خانم جوون که چهره اش شبیه چینی یا ژاپنی ها بود. گفت: ببخشید مهد کودک نیکلاس کجاست؟ بهش گفتم: برو اون طرف خیابون، بعد سمت چپ رو مستقیم برو تا مهد رو ببینی!
تشکر کرد و با عجله رفت.
وقتی رسیدم به ایستگاه برگشتم به سمت خیابون و دیدم از خیابون رد شد و بعد به جای اینکه بره چپ، مستقیم رفت. با خودم فکر کردم، با همه ی عجله ای که داره، اینجوری تا ظهر هم بره به مهد کودک نمیرسه!
دکمه سبز شدن چراغ عابر رو زدم که سبز بشه،( توی سوئد برای عابر پیاده و دوچرخه سوار، کنار چراغ راهنمایی دکمه هست، که با فشردن اون، چراغ در اولین فرصت ممکن، سبز میشه) و از چهار راه رد شدم. خیلی از چهار راه فاصله گرفته بود، اما هنوز میدیدمش، با نهایت سرعت میرفت. دقیقا شبیه راه رفتن چینی و ژاپنی هایی که همیشه توی فیلم ها دیده بودم! اون بدو، من بدو!
خنده ام گرفته بود. انگار داشت فرار میکرد...
هی هی...هیییی! بلاخره شنید و برگشت. بهش اشاره کردم که برگرده !گفتم اشتباه داری میری!
تا چهارراه با هم اومدیم و گفت قراره امروز کارش رو موقتا رو توی مهد شروع کنه، و عجله داره. گفتم که بچه های منم اونجان. به چهارراه که رسیدیم مسیر درست رو نشونش دادم؛ خیلی تشکر و دوباره شروع به دویدن کرد.
منم دویدم و توی لحظه ی آخر، اتوبوس رو گرفتم و به کلاسم رسیدم.
موضوع درس کلاس سوئدی، لباس و لباس خریدن بود. چیزهای جالبی توی درس و کلاس گفته شد؛ از آدمهایی که عاشق و دیوونه ی کفشند و کلکسیون کفش دارند تا شرکت های خصوصی سوئدی که برای انتخاب و ترکیب لباس مشاوره میدهند. ۱۴۹۵ کرون میگیرند برای دو ساعت!
موقع برگشتن از کلاس، توی ایستگاه منتظر بودم و هوا هم بس ناجوانمردانه سرد بود! دو سه نفری بیشتر توی ایستگاه نبودیم، مرد جوونی با چهره و لباس رنگ و رو رفته، زیر لب تقاضای پول میکرد.
همه بی تفاوت بودند، حتی خودم! انگار از قبل تصمیمشون رو برای نه گفتن گرفته بودند، حتی نه هم نمی گفتند؛ کاملا بی تفاوت!
مرد جوون به تکرار کلمات محدودی که بلد بود، ادامه داد: پول برای غذا، دو تا بچه دارم...
توجه و اصرارش به سمت من بیشتر از بقیه بود. این برام تازگی نداشت، همیشه دیدم که فقیرهای توی خیابون، که اغلب مهاجرهایی از اروپای شرقی هستند و جلوی در فروشگاه ها می نشینند؛ به مسلمون ها بیشتر از بقیه، امیدوارند... این برام نشونه ی خوبیه!
گفتم: ببخشید من پول نقد ندارم.
دوباره اصرار کرد با همون کلمات محدود: پول نمی خوام، غذا...مک دونالد.
جوابی ندادم، مستاصل شده بود؛ چند قدم دورتر رفت و وسط پیاده رو بی هدف ایستاد.
با خودم فکر کردم: چرا اغلب آدمها اینجور مواقع فکر میکنند نباید کمک کنند، چرا اولین فکری که به ذهنم رسید، این بود که داره دروغ میگه؟ اگر راست بگه چی؟!!! اگر دروغ بگه، من ضرر نمی کنم، ولی اگر راست بگه خیلی خیلی ضرر می کنم!
رفتم طرفش و گفتم غذا میخوای؟ بریم مک دونالد. رستوران مک دونالد چند متر پایین تر بود و کنارش یک فروشگاه زنجیره ای کوچک به اسم نتو(Netto)
وقتی راه افتادیم گفت: میشه بریم نتو؟
وقتی اینو گفت، بیشتر دلم لرزید و حس کردم واقعا زن و بچه هاش توی خونه منتظرند، چون انگار با خودش حساب کرد که با همون پول، به جای یک ساندویچ مک دونالد، می تونه چند وعده غذا برای همشون داشته باشه.
اهل بلغارستان بود و سوئدی بلد نبود و انگلیسی هم در حد خیلی کم، با کلمات محدود. توی مسیر سه تا جمله رو مدام تکرار میکرد: هوا خیلی سرده. دو تا بچه دارم. خیلی ممنون.
وارد فروشگاه که شدیم، یک سبد برداشت و منم یک گوشه ایستادم. دوبسته گوشت چرخ کرده، یک بسته نان، یک شلوار گرم، و بعد گفت شامپو و رفت جلوی قفسه شامپوها، نزدیکتر رفتم، یک جعبه شیک شامل دستگاه و اسپری خوشبو کننده دستشویی برداشت.
نگاهی به جعبه فانتزی کردم و نگاهی به قیمتش که ۸۰ کرون بود و گفتم: این نه!
و به جاش یک شامپو سر و بدن بهش نشون دادم که ۱۵ کرون بود. گفتم اگر میخوای اینو بردار. با تردید نگاه کرد، درش رو باز کرد و شروع کرد به بو کردن!
خنده ام گرفته بود، کمی هم احساس حماقت کردم! گفتم: شامپو نه، فقط غذا! رفتیم به سمت صندوق، توی راه یک پاکت آبمیوه هم برداشت و گفت برای بچه ها، رفتیم صندوق و حساب کردم ( کمتر از چیزی که فکر میکردم شد: ۱۳۵ کرون) اون رفت که خرید ها رو برداره و منم اومدم بیرون به سمت ایستگاه اتوبوس.
توی فکرم با خودم کلنجار میرفتم. کارم درست بود یا نه ؟ چرا اون جعبه رو برداشت؟ چرا شامپو رو بو می کرد ؟ نکنه بچه ای در کار نبود؟ شایدم میخواست شامپو بوی خوبی داشته باشه و برای بچه هم خوب باشه؟ شاید تند رفتم؟ کاش چند تا خوراکی خوشمزه بچه گانه هم برمیداشتم، چرا حواسم نبود ؟
همون موقع یک دوست صمیمی ام از ایران، بهم پیام داد و جریان رو براش تعریف کردم و اون گفت: امشب شب اربعین، فکر کن یک فرصت بوده و نذری دادی! واسه ی نذری مهم نیست، نیازمند باشه. و نذری رو هر چه قدر بخوای میدی، نذرت قبول!
حرفش به دلم نشست و ذهنم آروم تر شد. هر چند در عین حال با خودم فکر میکردم که شاید باید بیشتر از این انجام میدادم اگر واقعا بچه داشت.
روز بعد باید کارت اتوبوسم رو شارژ میکردم. حمل و نقل توی سوئد خیلی گرون هست. ۲۵ کرون برای هر بار سوار شدن اتوبوس !
کارتم رو ۲۰۰ کرون شارژ کرده بودم و در عرض چهار روز تمام شده بود.
رفتم مرکز خرید نزدیک خونه تا با دستگاه اوتوماتیک، کارتم رو شارژ کنم. دیدم که علاوه بر شارژ معمولی، گزینه خرید بلیط هفتگی و ماهانه و سالانه و ...هم هست.
بلیط ماهانه ۵۷۵ کرون بود.
بلیط ده روزه ۱۳۵ کرون! یک حساب سر انگشتی کردم و گفتم خوب بهتره همین بلیط ده روزه رو بخرم! چون اگر کارتم رو ۱۰۰ کرون شارژ کنم، دو روزه تموم میشه! و شاید دوچرخه ام، درست نشده باشه و اون وقت باید دوباره شارژ کنم.
بهتره به اندازه ده روز بلیط داشته باشم، توی ده روز آینده، حتما درست میشه!
گزینه ی بلیط ده روزه رو انتخاب و پرداخت کردم. رفتم سوار اتوبوس شدم و کارتم رو زدم ؛ راننده پرسید: شما یک بلیط ده روزه دارین میخواین فعالش کنید ؟
گفتم بله و بهم یک قبض داد که روش زمان اعتبار رو ۲۴ ساعت نوشته بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت که این برای روز اول هست و روزهای بعدی رو هر وقت خواستی فعال و استفاده میکنی.
با خودم فکر کردم که چه خوب! ۱۳۵ کرون برای ده روزی که پشت سر هم نیست!
عصر که اومدم خونه، جریان بلیط رو برای ابراهیم تعریف کردم. در حالیکه خودم هم حس میکردم این بلیط، زیادی خوب و ارزونه!
ابراهیم یک نگاه به قبضم کرد و گفت : این ۱۳۵۰ کرون چیه پس؟
در اون لحظه بود که آه از نهادم بر آمد و فهمیدم قیمت بلیط ۱۳۵۰ کرون بوده، نه ۱۳۵ کرون! من گرون ترین بلیط ممکن رو خریدم! بلیط سفر به کل استان!!!
واقعا حالم گرفته شد.
در همون حال غمگینم به یک نکته ی جالب پی بردم: اینکه پولی که از دستم رفته بود، دقیقا ۱۰ برابر پولی بود که برای اون مرد فقیر بلغاری پرداخته کرده بودم!
گفتم خدایا درسته من حواس پرتی کردم و صفرش رو ندیدم! اما تو دیگه چرا؟ قرار بود ده برابر بهم بدی نه اینکه، ده برابر ازم بگیری! فکر کنم اشتباه شده ها، یک نگاه بنداز!
خدایا شایدم میخوای بهم بگی، ۱۰ برابر سهم اون مرد و خانواده اش بود و من ندادم بهش.
نمی دونم... شاید هم هیچ ربطی به هم ندارند، هر چی هست، خودت حساب و کتاب کن و بهم خبر بده!
✍عاطفه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره جامع نقشه راه مهاجرت به آلمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا به مهاجرت فکر می کنید ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی شرایط زندگی در ایتالیا برای ایرانیان