نشریه آرایه یک نشریه دانشجویی است که توسط دانشجویان کامپیوتر دانشگاه شیراز تالیف میشود.
بمب نوری دستساز!
در نخستین شماره «آرایه»، درباره حسین توحیدی صحبت کردیم؛ کسی که ساخت اولین دوربینهای ثبت تخلف در ایران را در کارنامه اش دارد. در متن به بمب دستسازی اشاره شده بود که توحیدی برای عوض کردن حال و هوای کلاس (!) از آن استفاده کرده بود. داستان این بمب نوری دستساز را میتوانید در این پست بخوانید.
. . . «هر هفته شنبهها صبح معلم زبان سر کلاس با آن ریپیت پلیزهایش، خواب را از چشمان حسین میگرفت. درس دادنش هم تعریفی نداشت؛ جمع بندی حسین جسور و پردردسر این شد که معلم را مختصری گوشمالی بدهد. اما نوع و حجم کاری که میخواست انجام بدهد فراتر از گوشمالی مختصر بود.
حسین توحیدی: «ایدهای که به ذهنم رسید این بود که سر کلاس آتش بازی مختصری راه بیندازیم. نقشه را خودم کشیدم و تعدادی از بچههای کلاس هم کمک میکردند. نقشه این بود که داخل میز معلم بمبِ دستی کار بگذاریم، تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود. چند ماه این طرف و آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد.
برای منفجرکردن بمب از راه دور باید فکری میکردیم. سرکلاس فیزیک و حرفه وفن چیزهایی از حسگرهای حرارتی شنیده بودم.»
از همان دوران ولع تکنولوژی داشت و چهارراه جمهوری، خیابان حافظ و پاساژ امجد و بازار الکترونیک را خوب میشناخت.
رفت و بازار را زیر و رو کرد و یک سنسور حرارتی گیر آورد. پنج شنبه بعدازظهر حسین باروت را داخل میز معلم جاسازی کرد و سنسور را کنارش گذاشت. قرار بود شنبه، وقتی معلم پشت میز مینشیند و ریپیت پلیزهایش را شروع میکند حسین با ساعت مچیاش روی سنسورِ بمب، آفتاب بیندازد، و بمب دستساز، آقای معلم را وسط کلاس کباب کند.
حسین توحیدی: «روز شنبه، زنگ اول به محض اینکه معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم. همه چیز آماده بود.»
باریکهی آفتابی که سر صبح از چاکِ پرده، خودش را به شیشهی ساعت مچی رسانده بود، راهش را به سمت سنسور کج کرد. سنسور داغ تر و داغ تر شد تا اینکه ناگهان زنگ مدرسه به صدا درآمد و کلاس تمام شد. آقای معلم جول وپلاسش را از کلاس جمع کرد و حسرت کباب شدنش را به دل حسین گذاشت. بچهها رفتند سراغ بمب. به خاطر یک اشتباه ساده بمب منفجر نشده بود.
حسین توحیدی: «بعدازظهر پنجشنبه، بعد از کار گذاشتن بمب، یادمان رفته بود سنسور را خاموش کنیم. باتری بمب تمام شده بود و معلم جان سالم به در برده بود. از قضا آن روز معلم کمی مهربان شده بود و این مسئله باعث شد بچهها از تکرار دوباره عملیات و گوشمالی او منصرفم کنند.»
آنها بمب را به یکی از خرابههای محل بردند و منفجر کردند. انفجار وحشتناکتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردند. حسین از صدای مهیب بمب به وجد آمده بود و از اینکه بمب سر کلاس منفجر نشده بود حسرت میخورد.»
به نقل از کتاب «آرزوهای دستساز»، نوشته میلاد حبیبی
برای آشنایی بیشتر با کتاب، خواندن بریدههایی از متن و خرید نسخه الکترونیک، میتوانید از این لینک استفاده کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشم مردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوش مصنوعی، از فلسفه تا اقتصاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهر عجایب