شهر عجایب
سلام مارتین عزیزم
شش ماه از آخرین باری که برایت نوشته بودم میگذرد.
از همان زمان شروع میکنم.
پس از مدتها، نتیجه تلاشهایم را اعلام کردند.
ماهها تلاش پیدرپی سرانجام باعث شد در آزمون ورود به شهر کاریسا پذیرفته شوم.
آه باور نمیکنی چقدر خوشحال بودم! گرچه دوست داشتم به شهرهای بهتری هم بروم اما کاریسا نیز جزو بهترینها بود. لحظهشماری میکردم برای اولین روز دیدن این شهر!
و بالأخره روز موعود رسید. در ابتداییترین لحظات ورودم دچار شوک و استرس شدیدی شدم. انگار که چیزهای زیادی را برای زندگی در این شهر بلد نبودم. راهنمایی که به سراغ من و افراد تازهوارد آمده بود طوری صحبت میکرد که همه ما در بهت فرو رفته بودیم! اما درست در زمانی که به خود میگفتم کاش میشد از این شهر خارج شوم، مردم قدیمی شهر و فرد راهنما را دیدم که به ما خندیدند و گفتند: «به شهر ما خوش آمدید و این حرفهای راهنما فقط جهت خوشآمدگویی به شهر عجیب ما بوده است!»
مارتین عزیزم، کاش آن لحظات پیشم بودی! همه ترسهایم از ورود به شهر جدید، بهیکباره ناپدید شد و اهالی شهر را بسیار مهربان و دوستداشتنی یافتم!
شروعی باورنکردنی بود در بدو ورود به شهر عجایب و گویی انگیزه و اشتیاق در همه ذرات وجودم تزریق شده بود؛ در پوست خود نمیگنجیدم.
اما طولی نکشید که واقعیات را بیشتر احساس کردم.
میدانی همه چیز به آن زیبایی هم که فکر میکردم نبود! همه شهر در تاریکی عجیبی فرو رفته بود. برای من که به روشنی عادت داشتم، کار کردن در این همه تاریکی سخت به نظر میرسید. گاهی درباره تاریکی عجیب از قدیمیهای شهر میپرسیدم و در جواب میشنیدم: «به تاریکی عادت کن. تو هم چهار سال اینجا هستی و میروی. به فکر خودت باش و سعی کن در این مدت الماسهای زیادی جمع کنی تا پس از خروج از شهر، بتوانی با استفاده از آنها به شهرهای بهتری در دوردستترین نقاط دنیا بروی!»
و گاهی هم میشنیدم: «انسانهای بسیاری پیش از تو بودند که برای روشنایی شهر تلاش کردهاند. اما چون همیشه تعدادشان اندک بوده است و حمایت همه مردم شهر را نداشتهاند، هرگز به نتیجه نرسیدهاند. گاهی روزنههای نوری را به شهر باز کردهاند و گاه نیز شکست خورده و عقب کشیدهاند. تو نیز میتوانی تلاش کنی! کار کردن در یک شهر روشن به تلاشهای زیادی نیاز دارد؛ اما اگر این اتفاق بیفتد، خوشبختی بینظیری نصیب مردم شهر میشود!»
مارتین عزیزم باور نمیکنی که بر سر چه دوراهیهای سختی مانده بودم و چه سؤالهای عجیبی ذهنم را به خود مشغول میکرد!
آخر مگر میشود این همه آدم در تاریکی کار کنند و حتی برای روشن شدن شهرشان تلاشی نکنند؟
آری من حقیقتاً وارد شهر عجایب شده بودم!
نمیدانستم در تاریکی به سختی به دنبال الماس بگردم یا برای روشنایی شهر تلاش کنم. نمیدانستم باید به حرفهای چه کسی گوش کنم. روزهای سختی را میگذراندم و کاش در کنارم بودی تا کمی از این سردرگمی بیحدوحصر را با تو در میان بگذارم.
دو ماه از ورودم به شهر میگذشت و کموبیش با تازهواردهای دیگر آشنا شده بودم که روزی خبر دادند قرار است جشنی به مناسبت ورود تازهواردها برگزار شود. با خود میگفتم کمی دیر نیست؟ اما چیزی از جشن نمیدانستم! پس به همان اندازه که ماهیت جشن برایم مبهم بود، برای رسیدن روز جشن شوق داشتم و این شوق کمی میتوانست از درد سردرگمیهایم بکاهد.
سرانجام آن روز رسید. با دوستانی که بهتازگی پیدا کرده بودم به جشن رفتیم و ساعات خوشی را سپری کردیم. همه میخندیدند، همه خوشحال بودند و اطمینان دارم که آن لحظات حتی یک نفر از اهالی شهر هم به تاریکی نمیاندیشید. من نیز میخندیدم در حالی که در رؤیای روشنایی بودم. آه که چقدر جایت خالی بود تا از رؤیاهای بیپایانم برایت قصه بگویم.
سومین ماه از ورودم میگذشت. عدهای از قدیمیها را یافتم که در گروهی کوچک به دنبال برگرداندن روشنایی به شهر بودند.
راست میگفتند. تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد. اما دلهایشان بسیار بزرگ بود. دلهایی که جمع کردن الماس را در روشنایی میجست. دلهایی که به سختیها عادت نمیکرد بلکه سختیها را کنار میزد. از همان روز تصمیم گرفتم به آنها بپیوندم.
بعد از سه ماه، مردمان مورد علاقهام را پیدا کرده و سراسر شوق و انرژی بودم!
اما باز هم همه چیز خوب پیش نمیرفت. گروه خسته بودند؛ از تلاشهای بینتیجه، از رفتنها و نرسیدنها و از خاموش شدن روزنههای نوری که به زحمت باز کرده بودند.
خودت تصور کن! تلاش برای برگرداندن روشنایی به زندگی کسانی که به تاریکی عادت دارند و همین قدر سخت بود به دوش کشیدن تاریکیهای زندگی دویست نفر، توسط تنها هفت نفر...
آنها دلسوزانه تلاش میکردند تا چراغی روشن کنند تا در پناه آن چراغ، همه به جمعآوری الماس بپردازند و شاید کمترین تعداد الماس نصیب خودشان میشد.
و دردناک بود وقتی میدیدم که کوچکترین قدردانی از دلسوزیها و مهربانیهایشان نمیشود. آری آنها بسیار غریب بودند در شهری که همه اهالی آن از دوستانشان بودند.
مارتین عزیزم، حالا چهار ماه است که از ورودم به شهر عجایب میگذرد. هرچه بیشتر بگویم، کمتر توانستهام اینجا را برایت توصیف کنم.
گروهمان هنوز با سختی به تلاشهایش برای ایجاد روشنایی ادامه میدهد.
به آرزوهای خوبت برای هوشیاری اهالی شهر و بیشتر شدن اعضای گروه نیازمندم.
جایت هر لحظه کنارم خالیست
دوستدار همیشگیات؛ ورونیکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نشریه آرایه شماره ۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
از رنجی که ساختهایم
مطلبی دیگر از این انتشارات
استفاده از data science برای بردن مسابقات CS GO در Mirage