ای فروغ "نا"جاودانی

بهم یادآوری کرد که دیگر بیست سال دارم. گاهی اوقات این کلمات را باور نمی‌کنم. با ناراحتی گفتم من نوزده سال و هفت ماهم است. آینده‌ام را می‌بینم. یک روز کسی به من خواهد گفت چهل سال دارم و من باورم نمی‌شود. یک روز که سنم را می‌پرسند، من عدد شصت را به زبان می آورم اما خودم را شصت ساله نمی‌بینم.

به ترمز احتیاج دارم ولی ترمز گرفتن در زندگی سخت است. می‌گویند اگر خودت ترمز نگیری و فکرت را به کار نیاندازی، زندگی این کار را برایت انجام می‌دهد. ممکن است تو را درگیر یک بیماری کند تا خانه نشین شوی یا همه‌گیری کرونا را پیش پایت بیاندازد.

من سعی میکنم مغزم را به کار بیندازم. فکر میکنم و فکر میکنم ولی به نتیجه‌ای نمی‌رسم. از خودم می‌پرسم راهم درست است؟ و فقط جواب می‌شنوم که حرکت کردن بهتر از ساکن بودن است. به جمله قبل هم شک دارم. انسان‌ها ماشین یا ربات نیستند.

دیروز سرکلاس هارمونی ضایع شدم ولی کمترین اهمیتی برایم ندارد. استاد گفت علاوه بر اینکه درس را بلد نیستم از مشکل عدم تمرکز و حواس پرتی هم رنج می‌برم. چیزی نگفتم و تأیید کردم.

چیزی که درست است را چرا باید منکر شد؟ من روزی چندین ساعت در مترو و تاکسی می‌نشینم و بدترین کار برای گذراندن آن ساعات "متمرکز بودن" است. جدیدا سخت می‌توانم روی کتاب خاصی تمرکز کنم. زندگی من را به شدت ماشینی کرده. دلیل دیگر آن تدریس است. وقتی تدریس می‌کنی، همزمان همه را می‌بینی و حواست همه‌جا هست.

به چند نفری که ته کلاس دارند به فارسی پچ‌پچ می‌کنند حواسم هست. به خانم مسنِ کلاس که دارد از جوان کنار دستی‌اش ترجمه حرف‌های من را می‌پرسد. به سوپروایزری که آمده کلاسم را نظاره کند و خیلی ریز در دفترش چیزهایی می‌نویسد. با اینکه نمی‌بینم ولی از قبل می‌دانم کجا قلمش برای نوشتن نکات مثبتم حرکت می‌کند و کجا نه. حواسم همزمان به حرف‌های خودم هست و این آخری از همه تمرکز کمتری می‌طلبد. مغزم کلمات را کنار هم می‌چیند و بالا می‌آورد. خلاصۀ تدریس همین است.

تدریس از آدم "معلم" خوب و قابل و "دانش آموز" به دردنخوری میسازد. حداقل برای من که این گونه بوده. اساتید خودم را که می‌بینم، بیش از توجه روی درس حواسم به خود آنهاست. خود شخص آنها. وقتی با ماژیک‌شان بازی می‌کنند و در فکرشان می‌گویند: «نه، قطعا ساعتی سی تومان ارزشش را ندارد.» وقتی به من می‌گوید که از مشکل حواس پرتی رنج می‌برم، مطمئنم در درونش، حتی به صورت ناخودآگاه خودش را مقصر مشکل من هم می‌داند. معلم‌ها دست خودشان نیست، فکر می‌کنند باید همه را درمان کنند. همان طور که اطلاعات جدید را وارد مغز می‌کنند، دوست دارند درد و مرض و افسردگی و خنگی را هم از بچه‌ها بگیرند ولی همه می‌دانیم که این شدنی نیست.

از معلم بودن متنفرم. از این بازی کثیف متنفرم. این را نوشتم که یادم باشد نمی خواهم تا آخر عمر در این شغل بمانم.

روز معلم را بهم تبریک گفتند و همۀ کلمات به نظرم به شدت ناکافی آمدند. در اتاق معلم‌ها، همه از اندک هدایایی که گرفته بودند ابراز ناراحتی می‌کردند. شغل ناکافی آدم را متوقع می‌کند. نمی‌خواهم به خاطر حس کمبود خودم به آدمی متوقع تبدیل شوم. دیگران وظیفه ندارند رضایت شغلی من را فراهم کنند.

روز معلم، این فروغی که روز به روز رنگ میبازد، با تأخیر مبارک.