بار هستی...

از دیروز می‌خواهم بنویسم. احساس می‌کنم تنهایی درونم را فقط نوشتن پر می‌کند. زندگی هر روز تلنبار می‌شود در ذهنم و سنگینی همه آنچه باید می‌کردم و نکردم، آنچه کردم و نباید می‌کردم نمی‌گذارد حرکت کنم. باید این بار را روی کاغذ زمین بگذارم.

تناقض بیخ گلوی وجدانم را گرفته...
تناقض بیخ گلوی وجدانم را گرفته...


آدم‌های زیادی در ذهنم حرف می‌زنند. تناقض‌های زیادی است که هر روز درگیرم می‌کنند:

تناقض گاهی در افکار است، گاهی در رفتار، گاهی بین آنچه دوست دارم و آنچه هست و گاهی بین همه‌ی آن چیز‌هایی است که می‌خواهم. تناقض بیخ گلوی وجدانم را گرفته. احساس می‌کنم دروغگویم کرده است. من به خودم، به دیگران دروغ می‌گویم…

زندگی کردن با این تناقض‌ها اگر فقط خودم را درگیر می‌کرد قابل تحمل بود. شاید آن وقت می‌شد هر جور خواست، بود. شاید می‌شد آن طور که می گویند "خودم باشم".

اما پای آدم‌های دیگر که می‌آید وسط، بچه، همسر، خانواده، دوست… آن وقت تناقض ها لکه های جوهری می‌شوند که همه‌ی کاغذ را سیاه می‌کنند. نظم زندگی دیگران را به هم می‌ریزند. آرامش را از آن‌ها می‌گیرند.

آدم‌ها انگار تحمل تضاد را ندارند. دوست دارند همه چیز با هم هماهنگ باشد. افکارت با لباس پوشیدنت. فیلم‌هایی که می‌بینی با موسیقی‌هایی که گوش می‌دهی. دوستانت با خانواده‌ات. باور‌هایت با اعمالت.

من اما تمایل دارم جمع اضداد باشم. دلم می خواهد زندگی‌های مختلفی را امتحان کنم. دلم می‌خواهد گاهی مادر مومنی باشم که بچه هایم را در آرامش بزرگ می‌کنم. گاهی با آن‌ها موسیقی های رپ روز را گوش کنم. گاهی کتاب های کلاسیک بخوانم و گاهی رمان های عاشقانه زرد. یک سال آتئیست باشم و سال بعد مسیحی. یک سال هنرمند باشم و سال بعد تاجر…

میلان کوندرا در رمان بار هستی واقعی‌ترین و دردناک‌ترین توصیف را از زندگی دارد:

"هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می‌کرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. "