بوی درد می‌داد!

چَشم انتظار مانده‌ام پیِ لبخندی، حالِ خوشی، قهقهه‌ای، آغوشی، گرمای نگاهی.

نیست، نبود، چه زمانی که گشتم، چه اکنون که می‌گردی!

روزهای فراوانی گذرانده‌ام. روزهایی که یک روزشان، صد سالِ نوری پیرتر و فرتوت‌ترم کرد. روزهایی که بویشان بویِ خون و رنگشان رنگِ ختمِ جوانکی دل‌مرده بود.

جِمی، از همان روزهای ابتدای این سیاهی، که آرزوهای رنگی آرام‌آرام رنگ می‌باخت تا به همان انتهای دورِ گُنگِ کپک‌زده‌ی بدبو، کلمات یار و غارم بوده‌اند. پس اکنون هم پناه میبرم به نوشتن. شاید که پاسخگوی بغضِ سنگ‌شده‌ی گلویم باشد.

تنها ضعف این کلمه کلمه‌هایی که کنار هم میچینم، عدمِ انتقالِ محیط و فضا و بوی مطبوعِ لعنتیِ خاطره‌هاست.

اکنون زمان یادآوری نبود اما.

یادآوریِ آن خفقان‌های عظیمِ حبس در خانه، آن پاییزِ نحس که همه‌چیز از همان جا آغاز و ادامه‌دار شد و جانم را ذره‌ذره گرفت.

یادآوریِ نفس‌هایی که بی‌صدا و ذره ذره تنگ شدند و هق هق‌هایی که کاملا نامحسوس، بی‌جان‌تر.

کتاب‌های درونِ آن کمد بوی درد می‌دهند جِمی! چگونه بویشان را بنویسم که زبانِ دردم به نوشتار تبدیل گردد؟

خودم را هم اگر فراموش کنم، زجه‌های کودکِ مادرمرده‌ی گوشه‌گیرِ درونم را چه کنم؟

هر چه داد زدم، هر چه بلند هق‌هق رها کردم اشک ریختم، هر چه زخم زدم خون دیدم، هر چه راه رفتم تاول زد کبود کردم، هر چه نوشتم پاره کردم، هر چه خندیدم هر چه دیدم هر چه جمع‌کردم، هر چه آمدند وُ هر چه رفتند و رفتم و نماندمو جا زدمو هق زدمو ساختمو سوختمو ماندم، همه بی‌ثمر بوده جانا!

راه‌حلی غیر زمینی میخواهم فقط! راه‌ چاره‌ای که مریخی، یا که از زحل و مشتری باشد. به اندازه‌ی ستاره‌ها روشن، به اندازه‌ی خورشید گرم و همانند مهتابِ امشب، زیبا.

مضحک است اما سکوت هم زبانِ پرمعنایی است جمی! سکوتی که من میفهمم، پر از فریاد است. سکوت من، سمفونیِ سوزناک و نوحه‌های جگرسوزی دارد جمی.

پشتِ کپشنی که مورد تمسخرشان بود، رفتنِ یک نفَس و بی‌پناه شدنم را پنهان کرده‌ام!

پشتِ آن ویدیوی لب‌خوانی‌ِ از نظرشان بی‌محتوا، بی‌کلاس و پوچ، کمی مرگ، کمی و فقط کمی دلتنگی، و خیلی زیاد جنگ و جدال با افکار خودکشی پنهان کرده‌ام!

تنفر در دلم جای ندارد. اما برایشان خوشنودم جمی. مضحکانه خشنودم که دنیایشان رنگ نباخته و امتدادِ نفس‌هایشان متصل به دیدنِ یک غروب و طلوعِ ماه و خورشید نبوده است!

خوشحالم برای تمامیِ آدمک‌های سرخوش، که از عمقِ این چاهِ سیاه، از بی‌آبیِ این صحرای کبود و از بی‌درمانیِ این دردِ بی‌وجود بی‌خبرند.


معجزه‌ی نوشتن همین است جمی!

که از گوشه‌ای با کلمه‌ای بی‌ربط آغاز کنی و ناگه برسی به انتهای دلیلِ بی‌دلیلِ غصه‌ی آن روز و آن زمان. و ببخشی هر آنچه بود و هر آنچه نیست را. و رها کنی، رها شوی، رها شوند پیِ بی‌راهه‌ی خویش.


با اعتماد به نفسی نابود، کلمات را بیان کردم. آن هم به اجبار و به زور.ولی بالاخره کمی از دردِ پنهان شده خود را نشان داد. نمیدانم این‌بار کلمات تا چه حد زجرآور کنار هم چیده شدند، اما من در آخر باید دوباره عذرخواهِ چَشم تک به تکتان باشم که خواننده‌ی این متنِ بی سر و ته بوده‌اید.




همین.

آخرِ بهمنِ هزاروچهارصد.

دوست‌دار شما، شین.