تجربه ناخوشایند #1


وقتی میخواستم عنوان رو بنویسم نمیدونستم از بین واژه های غم، رنج، درد یا ناراحتی کدوم رو انتخاب کنم. نمیدونستم کدومشون توصیف حسی بود که یک روز تمام داشتم و در اخر من رو مجبور کرد به نوشتن. شاید هم نوشتن برام راهی برای خلاص شدن از شر مارپیچ افکار ناراحت کننده و گفت و گوهای ذهنی نکبت بارم و یا نشخوار ( یا به قولی هزار بار بررسی و تحلیل موقعیت ) اون لحظات بنظر میرسید.

هرچه بود انگار با نوشتن پته این حس لعنتی را روی آب میریزی. انگار میگویی " ببین، این همه‌ی داستانه با جزئیاتش، منم به اندازه کافی رنج کشیدم پس تمومش کن; خواهش میکنم. " نمیدونم مخاطب این جمله کیه. منی که فکر میکنه مقصره و همش لحظاتو مرور میکنه ببینه کجا اشتباه کرده و بار تقصیراتو به دوش بکشه یا منی که خشمگینه و هزار بار لحظاتو مرور میکنه تا یه آتوی دیگه از شخص مقابل دربیاره یا منی که رنجوره و فقط محض خودخوری و بدبختی بیشتر دردآورترین لحظاتو هی مرور میکنه.

عکس هم تقریبا نامربوطه. شایدم نیست.
عکس هم تقریبا نامربوطه. شایدم نیست.


جزئیات این تجربه ناخوشایند احمقانه بنظر میرسه برای همین از گفتنش صرف نظر میکنم. ( حقیقتا دلم میخواد فراموشش کنم چه برسه به ثبتش) و به جز مورد بالا یک دلیل دیگه هم برای کند و کاو این تجربه ناخوشایند حین نوشتن دارم. اون هم مطالعه خودمه.

یه پنجره باز میکنم اینجا که یه توضیحی بدم. خیلی از ماها کتاب های خودیاری زیادی میخونیم یا از تدتاک‌های خودیاری یا پادکست‌های مثلا سازنده و امثال اینا استفاده میکنیم. تو این دوره زمونه تقریبا همه افرادی که میشناسیم سعی دارن راهی برای کمک به خودشون پیدا کنند. حالا یکی میره پیش روانشناس یکی تو چنل‌های انرژی مثبت اینستاگرام عضو میشه. متوجه شدم مردم راه‌های متنوعی رو انتخاب میکنن برای رسیدن به هدفی تقریببا مشترک. "بیرون رفتن از منجلابی که توش گیر افتادن." این جمله تو بهترین حالتشه. توضیح نمیده منجلاب دقیقا چه موقعیت آزاردهنده‌ایه یا اینکه شخص فقط یه پاش تو این منجلاب گیر کرده یا مدت‌هاست که بدبختانه داره توش دست و پا میزنه. من همه این راه‌هایی که گفتم رو امتحان کردم. نمیگم موثر و مفید نبودن، به هیچ‌وجه ( حتی همین امروز یه تدتاک جالب در رابطه با همین موضوع دیدم) ولی درحدی که باید، کارآمد نیستن. احتمال اینکه دو-سه روز دیگه یادم بره مطالب این تدتاک مفید رو خیلیه. احتمال اینکه شماهم یه هفته بعد از خوندن فلان کتاب خودیاری نشر میلکان ( خیلی از کتابای ترند شده تو این زمینه رو میلکان منتشر میکنه ) حتی با اینکه زیرش خط کشیدین یا ازش خلاصه‌ای نوشتین یا تمریناتشو انجام دادین از یاد ببرین خیلیه و خلاصه اینکه صحنه زندگی امتحانای مدرسه نیست که با دیدن صورت سوال، جواب‌های احتمالی که قبلا به خودتون دیکته کردین به ذهنتون بیاد و اون‌هارو عملی کنید. اینجا بود که من فهمیدم مطالعه خودم بهترین راه ممکن برای بهبود و تغییر وضعیت هست. اشتباه واژه مطالعه رو برداشت نکنید. ما آدم‌ها کتاب نیستیم که مطالعه شیم، ما به معنای واقعی کلمه نیاز به کشف شدن داریم. و این کارو باید خودمون انجام بدیم. نویسنده‌های کتاب‌های موفقیت و خودیاری نتونستن به من دلیل ناراحتی ها و آزردگی‌هامو بگن ولی حداقل بهم یاد دادن باید دنبالشون بگردم. به این نتیجه رسیدم که اگر واقعا میخوام بفهمم در درونم چه خبره باید دست به کار بشم و رفتارها و افکار و احساساتم رو تو موقعیت‌هایی که تجربه میکنم بررسی کنم. من متخصص نیستم حتی هنوز از این راه حلی که برای خودم درآوردم هم مطمئن نیستم ولی حس میکنم این کار مثل وارد شدن تو میدونه، و صرفا خوندن اون کتابا و دیدن ویدیو ها و... انبار کردن یک سری محتواست که همیشه ازشون استفاده نمکینم.

پنجره زیادی باز موند مثل اینکه... بگذریم.




تجربه ناخوشایند دیروز احساسات منفی قدیمی رو دوباره برام زنده کرد. انگار که رنجی که فکر میکردم دیگه قرار نیست بیاد سراغم اومده بود. من قضیه اون رنج رو کاملا حل و فصل نکرده بودم. حتی قبلا هم یا با روش‌های اشتباه بدترش میکردم یا ازش فرار میکردم و بعد مدت‌ها دوری، فکر میکردم زمان کاملا دفنش میکنه و خب دیدم که بله، زمان دفنش کرده بود، ولی زیر یه مشت خاکستر که به راحتیِ یه فوت دوباره سر باز کرد. من بعد دو سه سال همون آدم قبلی تو همون موقعیت قبلی بودم. یجورایی برام پسرفت محسوب میشد. با شرایط بیرونی و شخصی که منو باز هم تو این موقعیت گذاشت کاری ندارم، چرا من باز هم همونجوری واکنش دادم؟ چرا همه اون احساسات منفی در لحظه دوباره منو به همون سمت قدیمی هدایت کردن؟ چرا مثل یه الگوریتم همو دنبال کردن تا به همون نقطه پایانی قبلی برسن؟ همونجا که من ناراحت و عصبی خارج میشم و تا مدت ها بعد ماجرا خودخوری میکنم از ادما بیزار میشم؟!

اون لحظات کوتاه نبودن. حدود 5-6 ساعتی بود. تصور کنید 5-6 ساعت به اعصاب و احساساتتون سمباده بکشن. با این حال... در توصیف اولین جرقه های احساسات منفیم اونجا بگم که حس میکردم یه سری بمب تو دلم منفجر میشن پشت سرهم. چشمام به شدت باز شده بود و به طرف مقابل با دقت نگاه میکردم. انگار که مخیواستم چیزی رو از رفتارش پیدا کنم که خلاف وضعیتی که داشتیم حرف بزنه.وقتی چیزی نمیدیدم هزاربرابر ناامید تر میشدم. به رفتارهای آدم،های بی،ربط اطرافم دقت میکردم. نه اونقدر که الان ذره‌ای یادم بمونه، مثل اینکه یه حالت دفاعی بود. فقط دقت میکردم و بیشتر احساس ناامنی میکردم. تو لحظات اول احساس بی‌قراری داشتم و بعد تبدیل شد به کلافگی و بعد از اون همزمان بی‌قرار کلافه و بی‌حوصله بودم. نکات مثبت زندگیم و دور و برم کمرنگ تر میشدن و درون من خشم و ناامیدی و رنجش و غم انگار باهم صندلی بازی میکردن. به شدت میخواستم فرار کنم از محیط و متاسفانه نمیشد. الان که فکر میکنم اتفاقا به راحتی میشد رفت و گزینه های خوبی برای رفتن هم داشتم ولی انگار نمخواستم برم. موندم تمام مدت تا خودمو عذاب بدم. نزدیک منبع عذاب. چرا همیشه اینکارو میکنم؟

فعلا اینجا تمومش میکنم.