زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
حال خوب...

مشاطه را خبر سازید که با مقراض خود "گیسوان ناامیدی" این شهر را از ریشه اصلاح کند ،اخر بدجوری به دست و پای مردم میپیچد!...
به ان یالانچی لاف زن بگویید با دروغ های خود دوباره لبخند را بر چهره مردمان شهر من برگرداند!...
خورشید را بانگ دهید که دوباره بر فراز اسمان گرته ریزی کند!...
همه در تکدر روشنایی هستیم و فراق "حال خوب" را متحمل شده ایم، دریغا که او هم در سرزمینی نه چندان دور،در اندرونی دل، برای وصال با "تو" خود را به اب و اتش می کشد !...
زجاجی کدر و بلند از جنس غم ساخته ایم که هیچ کس قدش به آن نمی رسد و تنها رفت وامد ها را با گنگی و چشمان تنگ شده تماشاگریم!...
آری!... دل نمی کنیم آن ترکه خشک را برداریم و این الونک خوفناک شیشه ای را در هم بشکنیم که مبادا سر و صورتمان ناسور بردارد!...
به راستی چه بر سرمان آمده که توقف را به آغازی دوباره ترجیح داده ایم؟!...
"نرگس شیخی"
دلنوشته
3/2/1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی دودقیقه دنیای بیرون رو ببینی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمان های مفقود شده ی من کجایند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فضاست :)