دلتنگ رودخانه
بوی شکوفه های بهاری مرا سمت خود کشاند به سوی احساسات قدم برداشتم و رودخانه ای کنار خود دیدم.زیبایی اش مرا مسحور کرد.دستانم را در آب زلال و سرد رودخانه بردم و سرمای آن به من آرامشی بخشید. لبخند زدم و با رودخانه دوست شدم.بعد از آن هر روز کنارش می ایستادم و با او صحبت میکردم.یک روز باران بارید.رودخانه طغیان کرد و نتوانستم به دیدنش بروم.دلتنگ رودخانه شدم.با خود فکر کردم "نکند یک روز بیاید که دیگر نتوانم او را ببینم" و بعد فهمیدم چقدر به او وابسته هستم.
از ترس وابسته شدن به او جلوی خود را گرفتم.هر بار میخواستم به سمتش قدم بردارم احساساتم را نادیده گرفتم. اما رودخانه گمان کرد من از ترس طغیان اوست که مدت هاست به دیدار او نرفتم. زمانی که دلتنگی ام به اوج خود رسید دوباره به سمت رودخانه قدم برداشتم.اما رودخانه دیگر برای من جریان نداشت.میتوانستم ببینم به طرف دیگری نگاه میکند.دیگر دستان مرا نمیخواهد. او خاطراتمان را فراموش کرده بود و من با این دلتنگی تنها ماندم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عزیزم لطفا بخند :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هَستی؟! :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینوری نگاه کن :)