دلنوشته؟

دیوار کوتاه زندگی من در حال ساخته شدن با آجر های کاش کاش است ...
که کلاش فلان میکردم و و کاش فلان نمیکردم...
کاش هاییکه حاصل تجاربی هر چند تلخ و حرص خوردن های هرچند باتلاق وار است ... گفتم باتلاق ... یاد باتلاق شرافت افتادم که مشتری همیشگی دکان اعتماد ماست ....
حال و هوایم باز تعریفی ندارد و شاید با خود میگویم چرا همیشه باید سنگی جلوی پایم بیفتد؟ یا بیندازند؟
نمیدانم ... شاید ترسم از این است که بدانم ...
شاید خودم نمیخواهم بدانم ... که بزرگترین سنگی که جلوی راهم را گرفته سنگ بهانه است.... بهانه هایی هرچند شیرین و معقول اما حاصل تراوشات دل خسته و سردرگم این روزهایم...
از روزهای تکراری مزخرف تر از دیروزم .... که هرروز حسرت دیروز و حرص فردا با تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار قلبم به پیش میرد و طول و عرض و ارتفاق زندگی را زیاد تر میکند... تا دریای مذاب اندیشه از انگشتانم تراوش شود.... تا شاید درد خستگی را تلافی کرده باشم...
آدمی بسی لجوجم و با همه لج میکنم اما اینبار نوبت خودم است ... نوبت استعداد و زندگی است ...
نوبت غرق شدن در دریای مزخرفات دیگران....
دیگرانی که پشیزی برایت ارزش قائل نیستند و فقط ادای رفقای فاب را در میاورند ... و گاها صرفا به دنبال ریخته شدن میوه ی پول از درخت سرو جیبمان هستند...کف دستی که مو ندارد....
بگذریم...
نه نمیشود گذشت... گذشت از تک تک ثانیه هایی که حتی صرف نوشتن این متن تلف شده ... گذشت از تمام سختی هایی که با وجودشان پرچم{من زنده ام} را هنوز برافراشته نگه داشته ام ...
چرا ؟
چگونه شد که اینطور شدم؟... چرا خوارج جانم دوباره بر اسلام روحم حمله ور شده؟
چرا تشویش به سراغ من خسته آمده؟....
گویند سختی ها یکجا لبریز میشوند که نمی توان کاری کرد و باید سوخت و ساخت...
اما من با دستان پر... پی آرامش دست های خالی ام ... چه میکنم؟
آیا باید اشتباه پدرم را تکرار کنم و به قیمت سیبی بهشت آینده ی خود را بفروشم؟
ولی در کل...
خداوکیلی بس است از بس ادای فهمیده ها را در آوردیم ... خودمان هم باورمان شده فرهیخته ایم
در حالیکه این رویه ی عادی انسان های خرابه های جهان سوم است ...
امروز خواستم پس از سالها قدر سلامتی نداشته ام را بدانم ....
اما جرئه ای ناامیدی کافی بود که دریای امید را زهر آلود سازد و پای سنگ نمک را به آبشش های ماهیان تازه از خواب برخاسته ی دریای امیدم بکشاند...
ممکنه؟
باز حس غریب آخر متن هایم را دارم... حسی که میگوید خدا را به یاد آور... خدایی که سرچشمه ی همه چیز من است... خدایی که تنها علاقه ی به او معنادار است و بقیه ی علاقه هایی که توسط انسانها له میشوند در برابرش پشیزی بیش نیستند...
شاید باز مثل همیشه باید به سمت او برگردم ... نمی دانم....

1401/01/26

1:46