تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
رقصِ رشته های خاکستری مغز.
من گمشده ام؛میان کلمات،گاه زهرآگین مانند زهر مار گاهی شیرین مثل یک ورق کتاب خواندنی چه کم است این کلمات شیرین ولی هر چه هست من میان آنان غرق شده ام.
در راهِ مرور حرف ها نقشه ام را گم کردم،حال بدون ترتیب و آمادگی قبلی با هر حرفی مقابل می شوم.نه،اشک آور نیست چون قبلش اشک هایم را ریخته ام،پروژه ی عادی سازی انجام شده است.
در صفحات کتاب ها ناپدید شدم؛جذب کاغذ شدم و در جوهرش غرق شدم.میگویند جوهر مزه تلخی دارد اما من حسش نکردم ولی میدانم آنجا سیاهرودی بود که من و کلمات مشغول غرق شدن بودیم.
من سیاه شدم،شاید هم سیاه تر؛میدانستم در حال غرق شدن هستم ولی هیچ یک از آن داستان هایی که میگویند برایم اتفاق نیفتاد.میگویند به مرگ که نزدیک میشوی از طفولیتت تا کنون با دور تند دوره میشود ولی آنگاه من به فقط به غرق شدن فکر میکردم.این مرگ عمدی نبود ولی انگار انتظار غرق شدن از قبل را داشتم.هیچ چیز نمی شنیدم،هیچ چیز.میگویند بعضی ها آنقدر تمرکز میکنند که جز نجوای مغزشان چیز دیگری را نمیشنوند،من هم برای اولین بار واقعاً تمرکز کرده بودم،تمرکز بر روی هیچ!
میتوانم از این لحظه هزاران ساعت داستان بگویم ولی چند ثانیه ای بیش طول نکشید؛زمان همیشه برایم نامفهوم است.
تَق،
لیوان چای کل میزم را نابود میکند،پلک هایم بالا میروند،نه خواب نبود.من خیلی وقت است که گمشده ام شاید..نمیدانم.بگذریم،بعضی از آن کاغذ های لعنتی از دستش جان سالم به در نبردند.به راستی من کجا بودم؟
میان ترک های میز گمشده بودم؟در اعماق جامدادی؟همان مداد هایی که بهترینِ رازداران هستند؟بین خاطرات؟لا به لای زخم های دیرینه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
«رها کن.» | «رها کنم؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرسنگی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخوام زنده بمونم.فرشته ی نجاتم!