روزمره‌نویسی

دیروز خیلی خوش گذشت. از خواب که بیدار شدم تا نیم ساعت داشتم افکارمو جمع و جور میکردم که لباس چی بپوشم؟ اصلا بعد امتحان با بچه‌ها بریم بیرون یا برگردم خونه؟ چجوری به مامان بگم تا ۶ عصر بیرونم؟

در نهایت بلند شدم. یه نیمرو درست کردم. زدم به بدن؟ یا رگ میگفتن؟ به هر حال... آماده شدم و از وقتی نشستم تاکسی تا برسم دانشگاه سرم تو گوشی بود و امتحان میخوندم. زیباییش اونجا بود که وقتی رفتم سر جلسه، ۱۶ نمره داشتم فقط باید ۴ تا سوال یه نمره‌ای رو هم می‌نوشتم و تمام. اون ارائه‌ای که با صدا و دستای لرزونم اول ترم از خودشناسی گفتم، کار خودشو کرده بود.

سوال آخر گفته بود از درس مبانی مدیریت اسلامی چی یاد گرفتین و عملا برگشتم به دوران راهنمایی که انشا می‌نوشتیم.. به قول بچه اصفهانیه کلاسمون، تا می‌تونستم چاپلوسی کردم برای استاد...

بعد اینکه اکثر بچه‌های اکیپ‌مون از امتحان اومدن رفتیم غذا بخوریم و از اونجایی که غذا رزرو نکرده بودم تنهایی رفتم بوفه و به شکم گرسنه‌ام رسیدگی کردم...

تو راه بوفه هم به مامانم زنگ زدم و خب قانع کردن مامانم به نسبت راحته...

بعدش رفتیم دانشکده علوم اجتماعی طبقه آخرش بست نشینی کردیم تا استاد از ناهارش برگرده و ببینیم با نمره‌ای که کم داده چیکار میکنیم...

در همون حین، حس اینکه وقتم داره تلف میشه افتاد به جونم و خب بروز دادنش باعث شد دوستام بگن امتحانا که تموم شده شل بگیر و اگه کتاب آوردی بشین بخون:]

اونم که صدای آهنگ گوش دادنشون حواسمو پرت می‌کرد و یه بندی که ده بار خوندم رو نفهمیدم اصلا چی بود...

بالاخره استاد اومد و رفتیم برگه‌مونو دیدیم... چقدر بد تصحیح میکنن... دوست دوستم که ترم بالاییمونه بهمون گفت اینجا مدرسه نیست که با سند و مدرک نمره بدن. استاد ازت خوشش بیاد نمره میده نیادم که:

کاریش نمیشد کرد پس فقط برخلاف دوستم که فشار میخورد و اشکش داشت درمیومد، بیخیالش شدم و رفتیم نمازخونه یکم استراحت کردیم... باور کنین تعداد کسایی که اونجا نماز میخونن به اندازه انگشتای دستمه..

بالاخره ساعت موعود رسید و رفتیم کافه. یه نیم ساعت بعدش بچه‌های دیگم اومدن و مافیا بازی کردیم. این بار تیم شهروند که منم جزوشون بودم برنده شدیم و کلی حال کردم و انرژی گرفتم...

به محض تموم شدن بازی، مامانم زنگ زد و احضارم کرد. منم سوار اتوبوس شدم و برگشتم.

خونه که رسیدم، مامانم داشت فیلم تماشا می‌کرد و دوتا آبجیام درگیر درست کردن کاردستی خواهر کوچیکم.

و کسی نپرسید چخبر؟ خوش گذشت؟

خسته‌تر از اون بودم که به سوالای سرم اهمیت بدم پس فقط لباسامو عوض کردم، وسایلای کیفمو جاشون گذاشتم و رفتم حموم.

خستگیم بیشتر شده و خوابم میومد اما دوست داشتم بابت روز خوبم از خدا تشکر کنم ولی تعریفای مامانم از آبجی بزرگم، حالمو گرفت و تصمیم گرفتم اول از مشکلاتم به خدا بگم و بعد تشکر کنم...

اما دو خط بیشتر ننوشته بودم که اومدن اتاق و کارم داشتن... بعد شامم دیگه حس و حال نوشتن نبود پس فقط رفتم تو گوشی و فضای مجازیمو چک کردم.

امروز ظهر از خواب پاشدم. خیلی خواب عمیق و دلچسبی بود اما تا وقتی که دلیل بیدار شدنم، غرغرها و گریه‌های آبجی کوچیکم بعد برگشتن از مدرسه نبود.

مدرسه فقط به بچه‌ها یکم سواد و کلی درگیری و اختلال میده. خوشحالم مدرسه تموم شد. با تمام خاطرات خوب و بدش.

از اونجایی که تصمیم گرفتم همیشه آدم صادقی باشم حتی اگه مثل الان حالم گرفته باشه از واکنش‌ها و غیره، به مامانم گفتم اکیپ‌مون فقط دخترا نیستن و پسرای کلاسمونم‌ هستن. و ما وقتی دور هم جمع میشیم کلی میخندیم و کلی اصرار که باور کن هیچکدوم از اوناش نیستیم که رل بزنن و اینا...

اما مدام حرف خودشو زد که نفر سوم اون جمع شیطانه:/ و بحث‌های خصوصی و غیرقابل پخشی که فقط ناراحتم کرد و دوباره زخمامو باز کرد که چرا قصد واقعیم دیده نمیشه؟ چرا منو نمیبینن؟ چرا نمی‌خوان منو اونجوری که هستم بشناسن؟؟ چرا همش باید اثبات کنم که این من نیستم من قرار نیست اینجوری که فکر میکنی بشم یا اصلا چرا منو مدام با دختر اولت مقایسه می‌کنی و چرا همیشه اسمش همه جا هست؟ از اول زندگیم تا همین الانِ لعنتیش.

گریه‌ام نمیاد فعلا تو شوکم‌. فعلا فقط میخوام از این خوشحال باشم که ترم یک هم عالی تموم شد چون کلی تلاش کردم. کلی چیز جدید چه درس چه تجربه یاد گرفتم و در حین اون، داستان‌های زیادی نوشتم، به توسعه‌ی فردیم ادامه دادم. دوست دارم به این فکر کنم که دو هفته استراحتم رو چطور بگذرونم؟ لازمه چه برنامه‌هایی بریزم و چه کارهایی کنم؟ دوست دارم از خودم تشکر کنم و با خودم وقت بگذرونم و کمتر به چیزایی که ناراحتم میکنن فکر کنم یا برم تو دلش و سعی کنم درستش کنم.. کمتر به این فکر کنم که اونقدری که من مامانمو دوست دارم و براش ارزش قائلم اون یکمش رو هم به من نداره.

دوست دارم همش این جمله از سرخپوش رو مدام با خودم تکرار کنم که:

آدمها برای هم کافی نیستن، آدمها حتی برای تنها عزیزانشون هم نمیتونن کافی باشن، حتی اگر همه چیز عالی وبی‌نقص باشه، حتی اگر با عشق پیش بره... انگارکه ماها هیچوقت کافی نیستیم.
"حق با حرفهای دل مرد بود، کافی بودن، کافی نبود!"

دوست دارم به این جمله فکر کنم که:

ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﺷﻤﺎ میتوﺍﻧﯿﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺭﺳﯿﺪﻩ، ﺁﺑﺪﺍﺭ، ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ... ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﻟﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﻏﻮﺑﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺁﻟﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺯ ﺑﺸﻮﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻣﻮﺯ ﺑﺸﻮﯾﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﻣﻮﺯ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭﻡ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ !
لئو بوسکالیا

میخوام کم کم قبول کنم که همونقدر که خانوادم اونی نیستن که من میخوام، منم قرار نیست اونی بشم که اونا میخوان. شاید هیچوقت نخوان من واقعی رو ببینن و شاید هیچوقت این من رو دوست نداشته باشن‌. شاید باید اینا رو بپذیرم و آروم شم.

و شاید به این جمله شوگا توجه کنم که میگه:

اینجاست که میخوام بگم چرا بی‌تی‌اس رو دوست دارم. چون در حالی که خانوادم تلاش میکنن از من یه آدم مثل همه‌ی آدمایی که اون بیرونن و هیچ رضایتی از زندگیشون ندارن، بسازن؛ بنگتن از من میخواد خودم باشم. بدون توجه به اینکه چه ملیتی چه نژادی چه زبانی دارم. نامجون بارها گفته من از شما حمایت میکنم حتی اون چیزی که می‌خورید طوری که حرف می‌زنید طوری که هستید رو. آدمایی که با خودشون بودن، به اون جایگاه موفق رسیدن از من میخوان خودم باشم و خودم رو هر جور که هستم دوست داشته باشم.

RM: I didn't know how to love myself. But you guys, with your eyes, with your letters and support, taught me how love myself so Please use bts to love yourself:)

میخوام بیش از این، با خودم وقت بگذرونم وقتی وقت گذروندن‌هام با خانوادم به چشم نمیاد و تهش به یه آدم بی‌عاطفه متهم میشم که اگه به جایی برسه اونا رو پشت سرش رها میکنه.

انقدر عمیق بهم ریختم که همین نشون میده چقدر برام عزیزن اما اونا قراره هر جور که میخوان منو ببینن و قضاوت کنن. همونطور که بلک پینک میگه:

It's easier to judge me than to believe.

همونطور که توی داستانم نوشتم:

در آن لحظه تنها به یک چیز فکر می‌کرد. در تمامِ لحظاتی که آدم‌ها برایش نقشِ عزیز بودن را بازی می‌کردند، در پسِ ذهن‌شان این افکار جولان می‌دادند؟! اگر اینطور بود که مرگ را به تحملِ زندگی ترجیح می‌داد‌.

و حالا دارم فکر میکنم برای تسکین روحم داستان قبلیم رو دوباره بازنویسی کنم و یکم بهش پر و بال بدم و خودم رو آروم کنم. همونطور که هر بار سعی می‌کنم توی داستان‌هام دردهایی که تجربه کردم رو ملموس بنویسم و هم خودم آروم بگیرم و هم به تصویرش بکشم و شاید کسی رو با خودم همراه کنم که همزادپنداری کرده باهاش.

خیلی وقت میگذره. دوران کنکور خیلی این مدلی می‌نوشتم اما همین الانم حس سبکی دارم. پس از مدتها از لاکم بیرون اومدم تا بدون سانسور بنویسم. جایی که آدمای کمتری منو می‌شناسن و از قضاوت شدن کمتر میترسم.

ممنونم که خوندین و نگاه ارزشمندتون رو به کلماتم دادین=)🍀