رُزِ قرمزی که سیاه شد

این عکس‌رو از پینترست برداشتم ولی احساس میکنم روی صفحه‌ی کسی در ویرگول دیدمش..اگر این رو میبینی بهم بگو که عوضش کنم:)
این عکس‌رو از پینترست برداشتم ولی احساس میکنم روی صفحه‌ی کسی در ویرگول دیدمش..اگر این رو میبینی بهم بگو که عوضش کنم:)

غروب است، دستم را به جیبِ شلوارم میبرم و پول‌هایی را میبینم که یک دور خیس‌وخشک شده‌اند!به گُل فروشیی منصف می‌روم و دسته‌ای رُزِ قرمز میخرم تا بتوانم دَر تمام زندگی‌ام حدِاقل بیست نفر را خوشحال کنم.....در این نزدیکی کوچه‌ای شلوغ و بن‌بست وجود دارد،اما حال تنها چند نفری از دور میبینم...باد در گوشم چُنان وِز وِز میکند که خطری احساس میکنم...به هرحال واردِ کوچه‌ی بن‌بست میشوم،گُل را به پیرِزنی تقدیم میکنم اما وِی دستم را با فشار میگیرد و اشخاصی با لباس هایی حیرت‌انگیز که حتی توصیفشان نیز سخت است،من را وارد اورژانسی کردند.... از آنجا تا رسیدن به این زمینی که هستم دِگر چیزی به یاد ندارم

آن دسته‌گلِ قرمز تبدیل شده به خاکستری سیاه اما بوی قبلِ خود را دارد!...حتی دستم به خیر نیز نمیرود..روزگار...

از کفِ زمین برمی‌خیزم

به سمتِ دَری مبهم می‌روم و هرچه نزدیکتر میشوم تارتر و تارتر میشود...مانند زندگی در ایرانِ فعلی..هرچه به آینده نزدیکتر میشویم اوضاع بدتر میشود و چشم‌هایمان طاقت دیدن اینهمه بی‌رحمی را ندارد و دستگیره‌ی موفقیت از جنسِ فولاد و بی کلید است!...

بگذریم... دَر باز نمیشود،نمیتوانم با دیده‌هایم جنسِ این خانه‌را تشخیص دهم،چیزی نمیبینم اما دیوارِ مکان را با تمامِ وجود لمس میکنم،خانه‌ای چوبی‌ست که با هربار لمس‌ کردنش مقداری خُرده چوب بر روی زمین فرو می‌آید‌..مانند اوضاعِ فعلیِ ایران که خودت را به هَر دَری میزنی و نَتنها دَری باز نمیشود،بلکه خانه‌ات روی سَرَت می‌ریزد و به دَرَک واصِلَت میکند...

بگذریم....کمی سریع تر راه می‌روم تا به پنجره‌ها برسم و آنها را گُشایم،خدای من! سنگ ریزه‌هایی وحشتناک و تیز از پنجره می‌ریزد،خود را به عقب میکشم..مانند رسیدن به موفقیت در ایرانِ فعلی!اگر بخواهی با سُرعت و تلاش به مقصدِ خودت بِرسی و میانبُر بزنی،اَشخاصی از بالا به سَمتِ تو خواهند آمد و جلوی تو را خواهند گرفت....

بگذریم .....دریچه‌ای در آن‌طرف‌ترِ خود میبینم،البته بسیار تار!

او را باز میکنم و گَردوخاک های او را نوشِ جان مینُمایم..مانند اوقاتی در ایران که آنها حالشان خوب است و میخواهند حالی بهمان بدهند و ما حاضریم سختی‌اش را تحمل کنیم تا حتی یک چیزِ ریز بهمان زِ دولت برسد،اما سپس متوجِهِ سوءاستفاده‌ای که ازمان کرده‌اند میشویم...

بگذریم....از پِلّه‌های دریچه،پایین میروم،چند پِلّه‌ی اول بسیار مُحکم و در انتها بسیار سُست‌پایه و به یک میخِ نازک بند‌اَند،مانند آنجایی که در ایران با خیالِ آسوده و با مقدارِ کافی اضطراب،در حال ادامه‌ی زندگی هستی و آدم‌هایی که با شعارهایشان تا حدودی اعتمادت را جَلب کرده‌اند را با دِل و جون باور میکنی و امیدی به روزهای خوب داری،پس‌از رسیدن به حقیقت به اعماقِ چاه سقوط میکنی...."شاید انتخابات"

ابتدا که به‌هوش آمدم ۷۰ درصد مغزم به‌دنبالِ این بود که کجا هستم و حال که به زیرزمینی تاریک و بی چراغ رسیده‌ام تنها به دَربِ خروجی فکر میکنم...مانند ایرانِ حال،که پس از رسیدنِ خطِ فقر به ۳۰ میلیون تومان،فقط به فکرِ رساندنِ شب به صبح و صبح به شب هستی و به وجود سفره‌ای کوچک و سقفی کوتاه هستی و حتی مغزت هم نمیتواند از چهارچوبی به آن‌طرف‌تر برود!.....

گَر خط فقر شود سی‌ تومان
حال چه کنیم با خاک پاشان؟
نان بخریم یا پوشاک
در این زندان وحشتناک

دیگه ایندفعه واقعا بگذریم....?

این نیز بگذرد

  • خسته‌ای خسته