زنی با بال بسته!

امروز چند دقیقه قبل رسیدن به پل عابر، ی زن خودشو از بالا پرت کرده بود پایین. شاید تعبیر بهتر اینه ی زن علاوه بر کیف دستی کوچیکش ک هنوز روی پل بود، هرآنچه از امید داشت رو جا گذاشته بود و به سمت نبودن پریده بود. الان که دارم اینارو مینویسم اشک منو همراهی میکنه، دستمو گرفته و میگه از همه آدمهای ناامید بگو از همه آدمهای تهی شده بنویس که خودشونو روی پل ها، ریل قطارها و توی تختخواب بعد خوردن قرص جا میگذارن و بجای هرچی بودنه نبودن، بجای هرچی دلبستگیه دل کندن و بجای هرچی تاب آوردنه تسلیم رو انتخاب میکنن.

من نمیدونم چه چیزی دل اون زن رو اینقدر چروکیده کرده بوده که هیچ امیدی مانعش نشده ولی اینو میدونم مقدار کمی از امید، مقدار کمی از بودن یک آدم باعث میشده اون زن به خودش بگه هنوز وقت زندگیه!

همو تنها نزاریم؛ دنیا همینجوری هم کوتاه و خشن هست که اگه تنهایی هم ضمیمه اش بشه ممکنه یک آدم اینجوری با بال بسته پرواز کنه.