سایه ها و خاک

من اکنون در حالت فلو قرار دارم. مشغول نوشتن هستم.

گذر زمان را حس نمیکنم چون دیگر با پیوند های فانی به این دنیا متصل نیستم ?

تا به حال شده در روز روشن، سایه ها را تماشا کنی. همان توده های غلیظ تاریکی که تنها کارشان تقلید است.

شاید بر خلاف تفکر عموم، این سایه است که مغز متفکر زندگی ماست و ما تنها یک عروسک خیمه شب بازی بیش نیستیم. سایه است که ما را بیدار نگه می‌دارد. به ما تلنگر میزد. ما را میرنجاند. با این همه وجودش ضروری است.

در زندگی امروز ما که لايه های غبار جلوی چشممان را پوشانده است،شاید به دنبال سایه رفتن آخرین راه حل باشد. شاید این سایه است که واقعیت را میان خود گنجانده است و با زخمتی به ما می‌فهماند که لطافت و نرمی در این دنیا جایی ندارد.

سایه بر خاک افتاده است. همان منشا هستی و ذات پاک انسان. باد می آید و غبار در هوا معلق می‌شود. سایه در غبار اما این بار مقابل من نمایان می‌شود. لبخند تلخی بر لب دارد.

او انعکاسی از من است؟! خیر من انعکاسی از او هستم.شاید فردا تنم را به او سپردم. فردا جا به جایی تاریخی صورت می‌گیرد. می‌خواهم عملکردش را بسنجم چون سایه از من مشتاق تر به آینده است. هر اتفاقی هم افتاد، گردن نمیگیرم. گناهش پای آن است. بگذار همه من را فراموش کنند. هاله ی سایه حتی در شب از من نورانی تر است!

...

...
...

...

پ.ن: روز ها و شب ها به سرعت داره میگذره میدونید چرا؟ چون هیچ خاطره ای توش ثبت نمی‌شه.


دوستان عزیزم میخوام نظرتون رو با من در اشتراک بگذارید❤️?