سفارشی....

ما در بیابان رو به جلو حرکت میکردیم

من، ناشناس و نگهبان ، به همراه دیگر همسفرانم...

چند روزی بود که ناخوش احوال بودم. روحم توان پرواز دوباره و جسمم توان برداشتن قدمی دیگر را نداشت

هر چقدر ناشناس از گیاهان دارویی اش استفاده میکرد تاثیری بر من نمی گذاشت

نگهبان نیز مانند اسپند بر روی آتش تلاش میکرد تا کمی لبخند بر لبان بی جانم نقش ببندد، اما حس میکردم که فکر میکند که به او اهمیت نمی دهم

اما تفکرش درست نبود

هنگام سحر بود که خواب برایم حرام شد

سعی کردم با از این پهلو به آن پهلو شدن خواب را صدا بزنم

نیم ساعت گذشت و خبری از خواب نبود

بلند شدم تا کمی اطراف را بگردم که شاید خواب به سراغم بیاید

کاغذ زرد رنگی را از جیب ردایم بیرون آوردم و با ذغال بر رویش نوشتم

-به دنبال من نگردید ، به موقعش بازمیگردم

کاغذ را بر روی دستان نگهبان گذاشتم و آنجا را ترک کردم

به راه افتادم

اولین پرتو های خورشید را روی صورتم احساس کردم

آنقدر ادامه دادم که حساب زمان از دستم خارج شد

از آخرین پرتو های خورشید

متوجه شدم که هنگام غروب است

به خودم و سرنوشتم فکر میکردم

که ناگهان سر دردی وصف نشدنی تمام وجودم را فرا گرفت

به هر سو که نگاه میکردم تصاویر محوی از جلوی چشمانم میگذشتند

تصاویر بیشتر شدند و دیده در مقابل چشمانم سیاه گشت

و شن های بیابان مرا در آغوش خود فرو بردند

در لحظات آخر

صدایی آشنا شنیدم

صدای نگهبان را

گریه میکرد و نام مرا صدا میزد

آرام گفتم

-مگه نگفتم به دنبالم نیایید؟........

و بعد تاریکی محض.....



صدای ترق تروق هیزم های آتش در گوشم مانند لالایی بود

لالایی که میخواست مرا بیشتر در خواب فرو ببرد

اما صحبت های ناشناس با نگهبان باعث شد کنجکاو شوم و سعی کنم خودم را هوشیار نگه دارم

+باید بیشتر حواسمون بهش باشه

-درست میگی، من وظیفم رو به درستی انجام ندادم ، باید نگهبانی میدادم

+نه تو مقصر نیستی ، اون خیلی کله شقه

نگهبان لیوان نوشیدنی اش را به آرامی سر کشید

-اما کله شقی هاش از وقتی که من اومدم بیشتر شده..

حرف هایش مانند سوزن در تنم فرو رفت

طاقت نیاوردم

به هر زحمتی که بود بلند شدم

هر دو با تعجب به من خیره شده بودند

خواستم چیزی بگویم اما سرم گیج میرفت

ناشناس چیزی به روی خودش نیاورد و سوپی تلخ و بد مزه را به زور به خورد من داد

رفتار های نگهبان را زیر نظر داشتم

مشخص بود که با من سر سنگینی دارد....

می خواستم سر صحبت را با او باز کنم

+حالت چطوره؟

نگاهی سرد به من انداخت

نگاهی که سردی اش را تا مغز استخوانم حس کردم

سپس بلند شد و به سوی دیگری رفت

به ناشناس نگاه کردم

داشت دزدکی زاغ سیاه مرا چوب میزد

+اون چش بود؟

ناشناس دست از هم زدن معجون هایش برداشت

-نمیدونی؟

سرم را به نشانه منفی تکان دادم

-صبح از خواب بیدار شدیم و با نوشته تو روبه رو شدیم ، باید میبودی و میدیدی که نگهبان چقدر آشفته شده بود

همون موقع بود که رد پایت را دنبال کردیم تا تو رو پیدا کنیم ، تا پیدات کنیم انقدر گریه کرده بود که نگران بودم که نکنه آب بدنش تموم بشه و بیهوش بشه

وقتی پیدات کردیم

بدون توجه به زخم عمیق دستش به خاطر حمله گرگ ها

اونقدر محکم در آغوشت گرفته بود و گریه میکرد که دلم به حالش سوخت

چرا پاشدی و رفتی؟

سوالش را بی پاسخ گذاشتم

بلند شدم و به سمت نگهبان رفتم

روی تخته سنگی نشسته بود و با پارچه ای زخمش را پانسمان میکرد

ناشناس درست گفته بود

زخمش خیلی عمیق بود..........

ادامه دارد.....