یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
سموفی های که پخش شدند اما شنیده نشدند
به نام خدای ابر های پف پفی
هیچ وقت نمی دانستم چرا وقتی طبیعت گردی می روم، حس آرامشی به سینه ام رخنه می کند، تا زمانی که به صدای طبیعت گوش کردم،
به صدای آب، به صدای باد، به صدای گنجشک های آوازه خوان،
به صدای باران، به وقت ابر گریان،
به صدای صاعقه ،به وقت خشم ابرها.
حتی به صدای سنگ ها هم گوش کردم.نوای سنگ ها که مثل باران و صاعقه بلند نبودند، اما آنها هم داستانی برای گفتن داشتند. آنقدر گوش کردم که گوش هایم سنگین شد.
نشستم بر روی سنگی ناهموار. سنگی که مثل انگشت پای یک غول سنگی بود. با خودم فکر کردم که چرا اینقدر این صدا ها برایم آشناست. چشمان را بستم. صدای قلبم تنها آوازی بود که بر گوشم پخش می شد.
تاپ تاپ تاپ.
همین ریتم تاپ تاپ تاپ را جای دیگری شنیده بودم.قطره ی آبی را روی گونه هایم احساس کردم و ناگهان، هزاران قطره ی آب بر زمین هجوم آورند.گویی هرکدام برای رسیدن به زمین با دیگری مسابقه می دادند . آنها برخورد تک شان روی زمین صدایی داشت که به خوبی شنیده میشد.
تاپ تاپ تاپ.
خودش است. باران. سمفونی صدای قطرات باران شنیدنی بود.
سمفونی نوای قلب من هم مثل باران بود. مثل آن ابر های گریان بود.
حالا می فهمیدم وقتی ابر ها گریه می کنند چرا قلبم آرام است. اما مگر در آسمان چه اتفاقی افتاده است که یکی از ابر ها گریان شده؟ شاید آن ابر هم بپرسد، مگر در زمین چه اتفاقی افتاده است که یک دختر گریان شده؟
جوابش ساده است. اینباراشتباهاتم.
نمی دانم هیچ می دانید که چه دردی دارد که با اشتباه خودتان سرتان توی گِل برود. پارسال همین موقع، یک اشتباهی کردم که باعث ناراحت شدن نه تنها خودم، بلکه تمام کسانی که به من امیدوار بودند ، شد.برایتان می گویم.
نوشتن. نوشتن هم کار سختی است، اما نه مثل کار معدن. می دانید، هر نویسنده ی برای خود راه و روشی دارد که ایده هایش یادش بماند. چون ایده های نوشتن مثل یک تلنگر ریز، سریع و کوچک هستند. راه و رسم من مکتوب کردن بود. اما همین بود که مرا به دردسر انداخت.
آسمان روشن شد. ابر ها غریدند. فکر می کنم آنها هم حالا از دست من عصبانی هستند. فقط امیدوارم یک وقت خدایی نکرده، انگشت شان را سمت من نگیرند که مرا هم برق صاعقه بگیرد.
اگر ابر های گریان از ته دل گریان باشند، همیشه بعدش صاعقه هایی بهم می پرانند. آدم ها هم همینطور هستند. بعد از غم بزرگ، خشمگین می شوند. مثل من.
آسمان پیوسته روشن و خاموش می شد. انگار که فرشته ی زیرک پشت سر هم، کلید برق آسمان را هی روشن و خاموش می کرد. در بین این روشنایی و خاموشی ، ابر ها همچنان بهم صاعقه می پراندند و باعث روشن و خاموش شدن آسمان می شوند.
چشمانم را بستم. کجای داستان بودم؟ درباره متکوب کردن ایده هایم برایتان می گفتم که مرا به دردسر انداخت. من با شور و شوق داستانی نوشتم، اما همه چیز آن داستان فقط بخاطر یک دکمه زیرسوال رفت. دکمه ی پاک کردن در کیبورد. بگذارید جور دیگری شروع کنم.
اولین بار وقتی اسامی قبول شدگان را دیدم، بی درنگ به دنبال نام خودم بودم. اما اسم من در آن صفحات، هیچ جایی نداشت. اولین سوالی که برای هرکه پایش در کفش من بود، پیش می آید، این است:
چرا؟ مگر کجای نوشته ام اشکال داشت؟
فایل های داستانم را باز کردم و با نوشته های غیره منتظره روبرو شدم. نوشته هایی که جایشان در متن داستان نبود. نوشته هایی که جایشان در سطل زباله بود. چرک و چرت ترین جملاتی که به چشمانم می خورد. جملاتی با زبان عامیانه، بدون علائم نگارشی، با زبان فضایی و پر از غلط املایی به چشم می خورد. مثل انشای یک بچه ی کلاس دومی بود.
مانند آسمان در زمان خشم، روشن و خاموش شدم. پلک هایم را مرتب بهم می زدم. نور کامل بر چشمانم بازتاب نمی شد. باورم نمی شد.
من چرک نویس هایم را همراه داستانم فرستاده بودم.
آخر کدام آدم عاقلی چرک نویس هایش را همراه داستان اصلی می فرستند؟ بگذارید منظورم را از چرک نویس کمی واضح تر کنم.
یادتان است می گفتم هر نویسنده ی راه و روش خودش را برای به یاد ماندن ایده های داستانش دارد؟ خب ایده ی من نوشتن چرک نویس در همان فایل ورد1بود. من زیر داستان به زبان خودم، با زبانی درهم برهم کل داستان را توضیح داده بودم. جملات از این حال و احوال بود:
((بعدش فلانی می ره فلان کارو می کنه اما فلان اتفاق می افته و فلانی اره اره فلانی اینجا رو خیلی جنگی نشون بده))
یعنی به همین اندازه جملات دست و پا شکسته بودند. من به کسانی که برنده شدند غبطه نخوردم، من برای خودم حسرت خوردم. به خاطر اشتباه خودم! اگر داستانم بر روی قلم و کاغذ بود، در کسری از ثانیه، به اندازه یی که حضرت موسی با اعصایش دریا را شکافت، من هم کاغذ ها را با دستانم می شکافتم.
بعد از آن فقط پناهنده ام پتووبالشتم بود. معلم فارسی مان را دلخور کردم. کسانی که دوست داشتند من برنده شوم را رنجاندم. و اما از همه مهم تر چی بدتر از آنکه مادرم را ناامید گرداندم؟
آهی کشیدم. ناگهان اتفاق جالبی افتاد گویی صاعقه های ابر ها تمام شده بود و چیزی برای پراندن بهم نداشتند. آن وقت بود که دوباره نور زد. دوباره بهار شد.
هفت آسمان چرخید و هفت رنگ شد.
وقتی به بالای سرم نگاهی انداختم، دیدم کمانی بلند با رنگ های رنگین بالای سرم می درخشند. آخ که چقدر من این رنگین کمان را دوست دارم. مظهر شادی و آرامش. همیشه بعد از بارانی تند، بعد از روزی گریان، یک رنگین کمانی می رقصد در بین آن همه قطره ی اشک. رنگین کمان همان لبخندی است که بعد از شادی بر لب می آید. همان شادی که بعد غم و خشم می آید.رنگین کمان امید است.
اما خوشحالی من از چه بود؟
با خودم فکر کردم من یک سال دیگر در پیش دارم. حتی فرصت جبران دارم. همین است که زندگی را شرین می کند. آدم اشتباه می کند و یاد می گیرد. شاید یک اشتباه کوچک کردم، اما از آن به بعد یاد گرفتم هیچ وقت چرک نویسم و داستانم را در یک جا قرار ندهم و همان شد که لبخند همچون رنگین کمان روی لبانم نشست.
کمی با خودم فکر کردم بهترین بازنده و برنده ی آینده آن کسی است که از اشتباهات گذشته اش درسی را فرا بگیرد. من می خواهم همان برنده ی آینده باشم به قیمت بهترین بازنده.
صدای گنجشک ها افکارم را بهم زد.
پس اینطوری است که با طبیعت آرامش می گیریم. اینطور است که ذهنم باز می شود و فکر و خیال بر سرم هجوم می آورند. همین طور است که وقتی به طبیعت نگاه می کنم غرق احساسات می شوم. حالا که دقت می کنم می بینم، احساسات انسان ها چقدر شبیه وقایع طبیعت هستند.
اما بجز وقایع طبیعت از جانب دیگری هم شبیه به طبیعت هست.
احساسات ما طبیعی هستند .مثل طبیعت. هیچ وقت ، هیچ وقت نباید از اینکه احساساتی داریم شرمنده باشیم. احساسات ما طبیعتی هستند. لحظه ای می آیند، لحظه ای می روند. حتی گاهی مثل نجوای دریا که هیچ وقت بی صدا نمی ماند، ممکن است احساسات ما همراه ما بیایند و رفتنی نباشد. با این حال باز هم ما انسان هستیم. بر اساس اتفاقات پیرامون مان، کنش هایی داریم احساسات مان درکنش هایمان دخیل است.
اگر اندوهگین باشیم، مثل ابر گریان، گریه می کنیم.
اگر خشمگین باشیم، مثل ابر صاعقه می پرانیم.
اگر شاد باشیم لبخند روی لبانمان ، کمانی به پهنا ی زمین می زنیم، مثل رنگین کمان.
اگر ترسیده باشیم، سکوت می کنیم، چیزی نمی گوییم، مثل سنگ.
و اگر های دیگر.
پس بگذارید تمام احساساستان هر کدام، تک به تک، سمفونی مخصوص خودشان را اجرا کنند و روی صحنه بیاورند. اگر می خواهید تا ابد در زنجیر نمانید، بشنوید. گوش کنید، به همان سمفونی های که هیچ وقت گوش به نت های احساسی اش ندادید.
ن.ا
_____________________________________________________________________________________________
1-Word
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالگرد افتتاحیه انتشارات عتیقه فروشی احساسات
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاسم یکم مث خدتون باشم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی حرف دل