داستانش مفصله اما اگر بخوام از اول بگم اینه :معماری خوندم ولی بعدش وارد دنیای گرافیک و تولید محتوا شدم حالا دیدم میخوام هم بنویسم هم خلق کنم اما نه یه ساختمون شاید یه کاراکتر ،شاید رنگ بیشتر
سوگ،دوست صمیمی من
بعد از مدتها اومدم تا بنویسم درست خوندی سوگ درست 2 ساله که شده دوست صمیمی من.
شاید تعجب کنی از اینکه به سوگ لقب دوست صمیمی رو دادم اما واقعیت اینکه اون واقعا یه دوست صمیمیه برام حالا چرا دوست؟چرا نگفتم دشمن؟
راستش قبل از این دوسال هیچ تجربهای از مرگ و از دست دادن به این شدت نداشتم یعنی چیزی که پایان نگیره و همیشه باشه.
چیزی که نه فقط خودم بلکه تمام زندگی خودم حتی با اون درگیر بشه.میدونی از اول هم سوگ رو دشمن خودم فرض نمیکردم اما باید اعتراف کنم از اینکه باید وجودشو می پذیرفتم بند بند وجودم از تنفر میلرزید.
راستشو بگم از سوگ و هرچیزی که من رو عادت بده به نبودن مامانم بدم میومد چون میدونستم چه بخوام چه نخوام روزی میاد که عادت میکنم به نبودن مامانم به اینکه بدون دیدنش و شنیدنش مثل تمام آدمهای دیگه راه میرم و زندگی میکنم.
اون روزها اومده دوسال از روزی که مامانم رفت گذشته و حالا باید بگم عادت کردم به نبودنش و ندیدنش و زندگی کردن بدون اون با وجود سختیهای زیاد.
چون که تصمیم گرفتم بعد از اون مثل خودش عاشق زندگی باشم و زندگی کنم چون بعد از اون انتخاب کردم بازهم بخندم و نذارم غمی که تو دلمه اونقدر بزرگ بشه که در قلبم رو به روی همه چی ببنده.
انتخاب کردم قلبم بازهم تمام زندگی رو لمس کنه و از دیدن و شنیدن لذت ببره.
خوب یادمه درست بعد از رفتن مامان همون ثانیههای اول یه آن از وحشت ترسیدم و با گریه دادم زدم
«من بدون مامانم از زندگی میترسم.»
اما این دوسال از زندگی و زندگی کردن اصلا نترسیدم چون تمام این دوسال رو حضور مامان برام ملموس بود.
تا قبل از لمس این نوع سوگ از اطرافیانم میشنیدم که میگفتن روح آدمهای رفته رو کنار خودشون حس میکنن و من فکر میکردم این یک دروغ محضه.
اما این یک حقیقت محضه و من اینو تو این دوسال بیاندازه حس کردم.و حالا دیگه نمیگم این یه دروغه چون تموم مدت داره برام اتفاق میوفته.
اما حالا چی شد که سوگ شد یه دوست صمیمی ؟
آدمها وقتی یه سوگ خیلی بزرگ و عظیمی تجربه میکنن چیزی که تمومی نداره میتونه روال و نوع زندگی اونهارو خیلی تغییر بده.
توی این شرایط تو میتونی انتخاب کنی با سوگت دشمن بمونی و اون رو نپذیری نتیجهاش میشه بزرگتر شدن اون سوگ و کوچیکتر شدن خودت.
اما من راه دوم رو انتخاب کردم.
انتخاب کردم سوگم بشه صمیمیترین دوستم ،اگر اون بزرگ میشه منم بزرگ بشم.
دیدم حالا که جبر زندگی این دوست ناخونده رو برای من آورده چرا سعی نکنم از اون تو زندگیم استفاده کنم؟
چه اشکالی داره بذارم اون بهم یاد بده بعد از این رو چه طور بگذرونم؟
چیزی که تموم مدت باهامه، با من بیدار میشه، فیلم میبینه، دلتنگ میشه یا شایدم گاهی از هم دلخور بشیم اما من میدونم نه اون و نه من میتونیم از هم فرار کنیم پس خیلی بهتره که اون رو دوست خودم بدونم دوستی که ناخواسته وارد زندگی من شده و قراره تا عمر دارم زندگی من رو تحت تاثیر خودش قراره بده.
میدونم این دوستی قراره هرسال سخت تر بشه چون هرسال که قدمت این دوستی زیاد بشه نوع جدیدی از رفتار و اتفاقها بینمون شکل می گیره .
و اینجاست که من همیشه میگم یکی از پرچالشترین اتفاقها مرگه چون هرسال که میگذره عوض میشه، رنگ و بوی جدید میگیره و توهم باید با یه روش جدید سراغش بری و کنارش بمونی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرت و پرت نامه | درس میخوانم و درس... و در آخر تنها افسرده ام:*)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو را...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به او