عجب...!


کلمه ها درون نا پیدای من را پیدا میکنند... میبافم و عطر دلتنگی بر آنها میزنم، شاید برای کسی آشنا باشند:)

کلافم... کلمه هارا بو کشید و عطرش برایش آشنا نبود؛ حالا به کلمه هایم عطر تنهایی میزنم... شاید با لبان تن هایی بازی کنند... شاید با مشام کسی اشنا شوند...

در میان فاصله ها، یک حصار تنهایی و جرعه های دلتنگی؛ تنها یک قلم و دفتر! همین کافیست تا من را از مزخرفاتی که مغزم میگوید دور کند...

عجب...!

می آیند که بروند

میروند که بیایند

پذیرفته نشدند... میمیرند

پذیرفته شدند بازهم... می آیند و میروند، میروند تا بیایند «بحث مرگ است!» رفت و آمدی که به «مرگ» ختم میشود...!


عجب...!

باید زمان به من یاد میداد که ماندنی ترین ها نیز رفتنی هستند...

باید زمان به من یاد میداد که بهتر شوی بدتر میشوند... بدتر شوی بازهم بدتر میشوند، عقده ی بدی کردن دیگران را سر تو خالی میکنند... تویی که احساس دستانت را از پشت بسته، و بی دفاع میمانی؛


عجب...!

دوراهی تقدیر من در تقویم زندگی به بن بست ختم میشوند... از زمانی که میفهمم در این بیابان، میمانم ها ماندنی نیستند... تنها یک کلمه است، مانند صاحبشان، گذرا، کوتاه، ثانیه ای...



عجب...!

کافیست محو شوی... مدتی حرف نزنی، ساکت شوی...

هیچکس متوجه بود و نبودت نمیشود...


چند سالی گول حرفهارا خوردم... وابسته ی وجودش شدم و با ورود یک چند روزه و چند بی ارزش، مانند اشغال دورم انداخت...!

و عجیبتر آنکه...!

هنوز هم همان آشغال دور انداخته، در غم نبودش، کلمه ها را با عطر دلتنگی میبافد... میبارد و میسازد:)