«فاصله»

داشتیم صحبت های شبانه میکردیم که یکهو پای تلفن گفت که دیشب دست به خودکشی زده است همین را که گفت دیگر چیزی نشنیدم دیگر متوجه این نشدم که دارد چه میگوید داشتم به این فکر میکردم که چرا عزیزدل من خواسته این کار را با خودش بکند یعنی چه خب ؟!
اگر زنده نمی‌ماند من با یک دنیا رویا و خاطره باید چه میکردم چه کسی جوابگو بود هان چه کسی؟
از کجا مانند او باید پیدا میکردم ؟!
آنوقت برای همیشه تنهای تنها میشدم
خدارا شکر که طوریش نشده است وگرنه تا آخر عمر خود را سرزنش میکردم که چرا واقعا چرا ؟
مدتهاست که ازهم دوریم آنوقت داغ دیدنش روی دلم میماند .
کاش این فاصله ای که بین مان هست زودتر تمام شود.
بیاید و من بتوانم دستان زیبایش را در دستم بگیرم و نوازششان کنم.
حرف های عجیب بزنیم ، صدای خنده هایمان تو کل خیابان بپیچد.
دست در دست هم قدم بزنیم و خیابان ها را متر کنیم.
به دور ترین نقطه شهر برویم و باز من خسته شوم خودم را رویش بندازم تا او مرا تا خانه مان بکشد .
نیست که از او مراقبت کنم پس به خدایم می‌سپارمش....
دوستت دارم زیباترینم......

یک او که نیست....


رها رادمهر_