زردآبیِ بنفش نشده.
فلسفه فوبیای چشم.
بیشترین چیزی که تو این دنیا میبینیم چشمهان! دار و درخت، جادههای مختلف، حتی خود آدما هم نه! چون خودمون یه دونهایم و چشمامون دوتا...
کافیه تو کوچه خیابون به اندازهی پنج دقیقه راه رفت و دقت کرد. آره... بیشترین چیزی که میشه دید همینان. چیزی که قبل از شخصیت آدما میشه باهاش آشنا شد، چشماشونه. موجودات زندهای که میتونن مهربون باشن یا ترسناک. جونورایی که نه واسه لحظهای نامرئی میشن و نه حتی میشه ازشون فرار کرد.
قدیمترا راحت بودم. اصلا شاید خوشبخت اینجا مناسبتر باشه. خوشبخت به خاطر اینکه میتونستم بیدغدغه تو خیابونا راه برم و باکی نداشته باشم. اونقدر ناآشنا و گم بودم تو دونستههام که حتی تعریف درستی از خودم و زندگی نداشتم. همه چی از اونجایی سخت شد که قدر یه نخود فهمیدم. آدما رو، زندگیا و.. چشماشونو.
این نخوده خیس میخورد و جوونه میزد و سبز میشد و نگهداری ازش سختتر و حتی نمیتونستم از بین ببرمش چون تا حالا زندهای رو نکشته بودم. سخت مثل همین جملهای که وسطش ویرگول نمیخوره و تا نقطه رسیدنش نفسو میگیره. نفسم کم میاد و چشامو خیس میکنه و یه وقتایی واسه بقیه خندهدار میشم، یه وقتایی هم دیوونه.
آره خب خندهداره وضع آدمی که حالا تو مغزش یه نخود ریشه کرده و فهم شناخت آدما از چشماشون یکی از جوونههاییه که به بار آورده. منم خندهدارم. واسه بقیه... واسه خودم که یه غمگین حرفهای شدم. یه غمگینی که پشت نقابش تو چشما زل میزنه و میگه و میخنده و معاشرت میکنه و دست میده و میگذره و میره و به خونه میرسه و "اونجا" رو پاهاش خم میشه... از سنگینی نفسی که نمیاد و وانمودایی که کرده! غمگینی که حالشو فقط اون دلقکی میفهمه که یه معضل اجتماعی رو نقد میکنه. بالا پایین میپره و میخنده و میخندونه و به خونه که میرسه حجم تهوع جمعشده تو مغزشو با فشار توی تختش خالی میکنه. از خواب بیدار میشیم و هرجفتمون یادمون میره روز قبل چه اتفاقی افتاده. اما دوتامون هم میدونیم یه غمی نشسته تو دلمون که دیگه پاک نمیشه. فقط سرشو جوری گره میزنیم که یه وقتی باز نشه، غمی که زورش به قدرت بازومون میچربه.
گره زدم غما و ترسامو پشت نقابم. میخندم تو چشمایی که از سر تا پامو ورانداز میکنن و قبل اینکه دهن باز کنم تصمیمشونو گرفتن کیام و چیکارم. راه میرم با اوناییشون که حرف خودشون و زبونشون با هم فرق میکنه. زندگی میکنم تو یه اتاق با اون دستهاشون که تو موج نفرتشون ازت، غرقت میکنن. هستن اونایی هم که جات میدن تو دلشون. چشمایی که میخندن. واقعی. پر از محبتن و دلت میخواد تو هم یه جفت مثل اونا میداشتی.
شاید فوبیای چشم یه جایی تو یه کتاب موثق روانشناسی اسمش ثبت شده باشه و دیگه منو نترسونه. بفهمم اینم عادیه مثل هزارتا اختلال دیگه. واسش معنی نسازم، بسطش ندم به چرت و پرتای دیگه. قایم نشم تو اتاقم و جایی نرم. تو مترو یهو گریهام نگیره و دوستم بگه چت شده یهو؟ بگم چیزی نیست.
خب چیزیم که هست. ولی تحمل میکنم فقط. چون نمیتونم دور شم از بیرون خونهای که اسمش جامعهاست. اونم با یه دلیل مسخره. "معنیای که چشما واسم دارن"... شاید همشونو خودم ساختم و غولشون کردم. اما چرا انقدر زیادن؟ چرا انرژیشون انقدر گندهاست که سایه میندازه رو سرم؟ چرا یهو سیاه میشن یهو سفید؟ مگه نباید سیاه و سفید کنار هم باشن؟ نه این قشنگه نه اون یکی. بدون هم جفتشون زشتن. ترسناکن. دیو میشن. آدم بدهی داستانا میشن و آخر سرم یکی رو میکشن. یه بیعرضهی ترسویی رو مثل من. یه خیالبافی رو که سعی میکنه تو خیابونا و مهمونیا تا کسی باهاش حرف نزده نگاه نکنه تو صورتا. نکنه یکی دیگه هم فوبیای چشم داشته باشه؟! نکنه اونم از من بترسه و دیو چشام خفهاش کنه؟ پس زمین و در و دیوار و گوشی جای بهتریه. اونی که مثل من فوبیا داشته باشه خودش نمیاد جلو حرف بزنه چون مجبوره زل بزنه توشون. پس به امتحانش نمیارزه. لااقل مغز مریض من که اینجوری فکر میکنه.
بهم گفتن هر کاری که خودتو ناراحت میکنه، بخاطر ناراحت نکردن بقیه انجام نده. خیلی اذیت شدم تا بتونم یاد بگیرم این جمله رو زندگی کنم. یاد بگیرم از ترسناکا دور بشم و باهاشون تعارف نکنم و واسشون اخم کنم. اصرار نکنم، شجاع نباشم، سرم تو کار خودم باشه، آدما کنجکاوم نکنن، مراقب خودم باشم...
اذیتش نکنم...
بهش اصرار نکنم...
_بیا یه بار دیگه امتحان کن. این آدمه چشاش قشنگن.
شجاعش نکنم...
_ مطمئن باش این بار حق با منه. برو جلو خودت میفهمی. این چشما از دور میگن من آدم مهربونیم.
و دیگه تو آدما کنجکاوش نکنم...
حالا چشما بیرونن و من تو اتاقم. پشت کامپیوترم توی ویرگول از چشمایی که بیرون راه میرن مینویسم و اینجا چشمی نمیبینم و...
هیچی فرقی نکرده این بار، جز اسمش فقط. شده فوبیای کلمه. فوبیای طرز فکر پشت کلمهها. این یکی از قبلی هم ترسناکتره. کتبی، عینی، چیزی که میخوانو نشونم میدن و منم که یه غمگین حرفهای...
اما شما نترسید :)) چیزی نیست. کلمهها سوز دارن فقط. نوشتههای این متن میتونن حس بدی بهتون بدن و بترسوننتون درست مثل من.
اما مگه میشه فرار کرد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای بار سوم...(تجربه ی من از اسکیزوفرنی،قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مِ.ح
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس