قطار من میوزد...

اتفاقات می افتند و من از حرکت ایستاده ام، مثل فردی میان دو ریل قطار.
میبینم افراد قدیمی را درحال رفتن و جدیدان را در حال آمدن.
نمیدانم چه کنم؛
بنشینم، می افتم و ایستاده میخوابم،
بیداری ام مرگ است و خوابم زندگانی اما دراز کشیده شکنجه میشوم.
چشم های بسته ام یخ زده اند و باز باز میسوزند؛
ترسم از آن است که تا دهانم را باز کنم، کلمات را بالا بیاورم.
اما اگر بخندی آنقدر میخندم که بگریم و اگر سخن بگویی، آنقدر میگویم تا گوشهایت خونریزی کنند.
دفعه ی بعد اگر سوال پرسیدی و جواب ندادم اما،
بدان که موهایم را که در باد حرکت قطار ها می وزیدند بسته ام و به سمت ایستگاه آخر میروم.
همسو با قطار رفتگان میروم ولی آنها متوجهم نمیشوند؛
چرا که آنها دیدنی را میشنوند و شنیدنی را میبویند، بوییدنی را حس میکنند و حس را میبینند.
اما من نه دیدنی ام و نه شنیدنی، نه میتوانی حسم کنی و نه ببویی؛
من درک نکردنی ام؛ باید درک کردن نداشته باشی تا درک نکردنم کنی.
باری، اینبار بگذار آسوده غم هایم را بار کنم تا بتوانم به ایستگاه آخر برسم.
اگر این چند ایستگاه آخر را هم تحمل کنم و غم های روی زمین را هم جمع کنم؛
آخرش در ایستگاه آخر خوب میفروشمشان.
میگویند خریدار دارد، مثل اینکه رفتگان، فراموش کرده اند غم هایشان را ببرند.
قطار که سریع السیر است ولیکن من؛ پیاده، پرواز میکنم.
من یک خانه به دوشم،
سریع حرکت میکنم و ساکن نمیشوم،
هر 6 ماه از زندگی، چند دقیقه ای بی صدا و محزون انگیز به پوچ مطلق فریادی میزنم تا استراحتی کرده باشم.
میدانم در انتظارم نشسته ای اما بلند شو و راه بیفت،
به من نخواهی رسید چرا که سرعتم فراتر از زمان است و فاصله درکمان نمیکند.
در این رَه تو رهگذری پیاده ای و من سواره؛
همسوییم فقط من میوزم مانند باد در روزی طوفانی و تو جاری ای مانند آب، روی سطح صاف.
این روزهایم چه شلوغ است؛
امروز باید برای آن تازه عاشق عذاداری کنم،
فردا هم برای آن دلشکسته شادی؛
پس فردا برای تولد آن نوزاد تازه به دوران رسیده زانوی غم بغل بگیرم و
روز بعدش هم باید برای مرگ آن یکی برقصم.
تو هم به من ملحق شو؛
از همان دور بجنگ.
اینها خیلی تنهایند، کس ندارند، صدایشان را گرفته اند؛
این خون هایی که روی صورتشان میبینی همان خنده های قدیمی اشان است که خشکیده.
چشمانشان را ببو، مزه ی یخ می دهند؛ خیلی وقت است که آتش زیرشان شعله ور شده.
من از این راه میترسم برهمین مشتاقم؛
هدفم دور نیست ولی دلگیرم؛
چرا نمیشود که یکبار تمام شود برای همیشه و من بگریم؟




پیشنهاد: کتاب جنایی دختری در قطار



من از نویسنده ها میترسم!
آدم های خطرناکی هستند همان کسانی که میتوانند فرق نگاه معمولی و نگاهی که باردار عشق است را بفهمند.
آن ها که از هر رفتار ساده ات شعری بلند می سرایند و از هر قدمت، خیابان را فرش میکنند.
من از نویسنده ها میترسم؛ آنها میتوانند در خیالشان تو را در آغوش بکشند و با بی محلی ات تو را در خاطراتشان بُکشند و سالهای سال برایت عذاداری کنند.
آنهایی که قلمشان ذهنشان است و از دود کردن سیگار هم و هم معاشقه برشان میدارد، از آنهایی که حتی اخمت از آفتاب هم میتواند برایشان یک کتاب پر تیتراژ باشد.
من از نویسنده ها میترسم؛
آنها پایان همه ی قصه های عاشقانه را میدانند، جنس همه ی خاطرات را میدانند، آنها بلدند دنیایشان را با یک قهقهه رنگی کنند و با یک اشک سیاه.
آنها، آنها موجودات ترسناکی هستند؛
تنها گذاشتن آنها میتواند درام ترین داستان ها را رقم بزند؛ داستانی که ممکن است سالها بعد دخترت با آن ساعت ها گریه کند...!