لحظه نگاری 101100


هرچه به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد این مراسم، که در آن شرکت کرده بودیم مراسم چیست. فقط تنها چیزی که در میان جمعیت چشمانم را به خودش جذب کرده بود، چهره ی تو بود. چشمان عمیق و مهربانت، صورت سفید و درخشانت و لبخند آرامت که همه چیز را می پوشاند و چشمان همه را به خودش خیره میکرد.
نفهمیدم چقدر گذشت و هرکه مشغول چه کاری بود اما من ، نرم به تو رسیدم و با هم سلام و خوش و بش کردیم دیدن دوباره ی تو انقدر خوب بود که مدتی به چهره ات خیره شدم و از چشمانت چشم بر نداشتم توقع داشتم مانند عسل در چای چشمانم حل بشوی و مزه ات توی دهانم بپیچد. غرق این فکر ها که می شدم اشک کوچکی را دیدم که چشمانم را رد میکرد تا به پایین بغلتد، صورتم را رو به جمعیت خندان و رقصان از شادیِ مهمانی کردم و مدتی در سکوت به رو به رو خیره بودیم کسی آمد و حواس تو را کمی پرت کرد ، مشغول شدی با او به حرف زدن. کمی تو راه نگاه کردم و بعد با بغل دستی ام مشغول حرف زدن شدم و تورا با آن چشمان درخشانت به دستانِ دیگری به امانت سپردم . یاد حرف دوستم افتادم که چندسال پیش از روی عکسی که از من گرفته بود فهمیده بود به تو نگاه میکنم. ازش پرسیدم از کجا فهمیدی دارم به اون نگاه میکنم ؟ گفته بود این نگاه سرشار از دوست داشتنت داد میزند به چه کسی نگاه میکنی، چون هیچ کس دیگری را اینطور نگاه نمی کنی.
  وقت خداحافظی که شد قرار شد برای رفتنی که معلوم نبود به سمت کجاست و مقصد کجا، برویم و سوار قطاری بشویم.. من نشسته ام و رفتن همه را تماشا می کنم در حالی که آهسته می روند. تنها هستم و گویا بنا دارم تنها بمانم.. مدتی میگذرد و تک و توک کسی در سالن میماند. اندکی خرده وسایل هست. توهم رفته ای و چند نفر آن طرف سالن مانده اند که آنها را نمیشناسم.گرچه تو برایم همانقدر دور از دستی که آن ها هستند اما، تو که در سالن بودی همه چیز کمتر حسِ غریبگی داشت. هرچند غم انگیز و خاکستری بود. باید بروم من هم.. باید بلند شوم.
  تو می آیی، برگشتی و با همان لبخند گرم همیشگی ات که این روز ها فراموشش کرده بودم و آن چشمان خندان و شیرینت به من نگاه میکنی، انگار در چشم هات عسل حل کرده باشند و در لبخندت نبات ، از من میپرسی که نمی آیم ؟ همه دارند می روند و نمی شود اینجا تنها بمانم . در حالی دستت را روی شانه ام گذاشتی و مرا نیمه در بین بازویت گرفته ای. برمیگردم به سمتت و دستانم را دور گردنت حلقه میکنم ، صورتم را در نرمی گردنت فرو میکنم... به تو پناه می آورم انگار. گرمی. خوبی و عطر همیشگی ات را داری، همانقدر دلنشین و مسحور کننده. دستانت را دور شانه ام به هم میبندی و از تعجب میپرسی که چه شد ؟ زیر گوشت نجوا میکنم که دلم برایت تنگ شده ، خیلی. بیش از حدی که بتوانی تصورش را بکنی. و بعد هم بوسه ای می نشانم روی گونه ات . مثل همان هایی که قدیم تر ها می نشاندم. 
صورتم را بلند میکنم و از آغوشم بیرون می آورمت.انگار تمام دنیا همه چیز را به من یادآوری کرده باشند. واقعیت را . اشک هایم را با کف دستانم پاک میکنم مثل بچه ی ده ساله ای که یادش آمده باشد برای گریه کردن دیگر زیادی بزرگ شده است. لبخند میزنی و لبخندت از بار قبل گرم تر و چشم هایت شیرین تر می شود.
شرمندگی مثل پتوی گرمی مرا می پوشاند.احتمالا گونه هایم هم سرخ می شوند. میگویم مرا ببخشی چون حواسم در کنترل خودم نبود و نسنجیده عمل کردم . لبخند میزنی اما اینبار به جای شیرینی طعم دلواپسی دارد . میگویی اشکالی ندارد.. کاری نکرده ام .. میگویی باید با دیگران بیایم و راه بیوفتم . میگویم دیر است و وسائلم آماده نیست . لبخند حمایتگری میزنی که اشکالی ندارد. باز دستت را روی شانه ام میگذاری و میبری ام سمتِ کیف و وسائلم و از من میخواهی تا وقت هست جمعشان کنم.
لبخند میزنم.. حس خوبی دارم و انگار به همه چی امیدوار شده ام به زندگی .. به این باتلاق لعنتی که در آن زندانی ام .. انگار همه چیز با لبخند تو بهتر میشود .انگار باتلاق دشت می شود و گل می دهد. دستانم را می جنبانم ، وسایل را جمع میکنم . کیف کوچک است و نمی توانم وسائلم را در آن بریزم باید آنها را بچینم با سرعتی زیاد این کار را میکنم و از سرعتم خنده ام می گیرد.اما کمی بعد می بینم وسائل تمام نشده اند.کیف دیگرم هم اینجاست تعحب می کنم که چطور همه ی کیف هایم اینجا هستند مگر با چند کیف آمده بودم ؟ وسایل انگار به جای آنکه تمام شود مدام بیشتر میشود دست آخر تو کمک میکنی و باقی وسائل را در کیف دیگری میریزی با همان لبخند گرم همیشگی میگویی نمیخواهد ایندقدر مته به خشخاش بگذارم و میگویی کیف ها آماده ی رفتن است. لبخند میزنم و می آیم که برویم. اما دم در کسی به ما میگوید که سوییشرت های مهمانی مان را بر نداشتیم و حیف است اینهمه برایمان تدارک دیده اند یک سویشرت مانده که برمیداری شماره دارد هفت است یا هشت نمیدانم ، شماره پانزده هم مانده ، میگویم این مال من نیست . می گویی عیبی ندارد همه رفته اند و حتما کسی آن را نمیخواسته خوشحال می شوم که می شود زودتر برویم اما عذاب وجدان رهایم نمی کند. اگر صاحبش بیاید چه ؟ پانزده را بر میدارم و با کیف هایم به سمت تو می دوم . که کسی صدایم میزند و آهایی میگوید بر میگردم. زنی هیکلی با صورتی بر افروخته است. میگویت سوییشرتش را برداشته ام می آیی پادر میانی کنی اما زن به سمت من یورش می آورد. من هم لجم میگیرد که سوییشرت را ندهم . از قیافه اش پیداست مال او نیست . اما صدایی در ذهنم میگوید شاید اشتباه کرده باشم. زن به سمت من هجوم می آورد توهم می آیی که مارا جدا کنی زن دیگری می آید همان شکلی است انگار دوقلویند . تنومند و چاق اند و قدِ بلندی دارند. زن مرا میگیرد و به سمتی پرتاب میکند. با کمر به پارتیشنی میخورم که می شکند . کمرم درد میگیرد اما نشکسته است . در این بحبوحه با خودم فکر میکنم آخر یک سوییشرت چه دارد که کسی را بخاطرش پرت میکنند ؟ زن دیگری آمده  است که انگار مسئول است و تو با آن زن مشغول گفت و گو می شوی. 
زن چاق باز به سمت من هجوم می آورد تا چیزی به من بزند. میترسم. کاملا ترسیده ام اما آرامم و کاری از من ساخته نیست. به خودم یاآوری میکنم که خواب هستم و باید بیدار شوم. میگویم کافی است. بیدار شو!.. اما دلم هنوز برای تو تنگ است و دلم نمی آید تو را رها کنم. میخواهم کمی بیشتر چشمان خندانت را ببینم و شیرینی لبخندت را احساس کنم. زن فریاد می زند و به سمت من آید. چیزی به سرم میکوبد که نه سخت است. نه نرم.. یکبار میکوبد و ضربه اش به اندازه ی کافی محکم است.






بیدار می شوم.. و چشم هایم را باز میکنم.. طاق باز و رو به سقف خوابیده ام. احساس خستگی میکنم... نفسی می کشم و چشمانم را می چرخانم تا ساعت را پیدا کنم.. یازده صبح است.. اما ساعتِ بیداری من نیست..سعی میکنم دوباره بخوابم.. اما نمی شود. ضربان قلبم آنقد بلند است که صدایش را می شنوم.. کمرم انگار از آن ضربه کوفته است و جای درآغوش کشیدنِ تو روی بازو هایم درد میکند. پهلو به پهلو می شوم، اما تاثیری ندارد . صدای نبضم از گوشم شنیده می شود.انگار چند دقیقه ای چشم هایم شل می شوند و بعد بر میگردند سر وقت بیداری شان.
کاری نمی شود کرد. می نشینم . قلبم هنوز با صدای بلند می تپد.سعی میکنم بفهمم آیا چیزی مرا ناگهانی بیدار کرده که اینطور تپش قلب گرفته ام یا نه . به نتیجه ای نمی رسم. میگذارمش به حسابِ نا خوداگاهم که لابد فکر کرده دعوا واقعی است و دارم می میرم. نفسی میکشم. سرد است. خیلی سرد. صدای بخاری برقی اتاق را پر کرده ولی گرمایش نه . خاموشش میکنم. یادِ کرسیِ توی هال می افتم. بلند میشوم و به هال می روم. کسی در خانه نیست . خدارا شکر که همه رفته اند. زیر کرسی میخزم. به تو فکر میکنم و تصویر زنده ی چشم هایت. اگر جایی بودم و تو هم آنجا بودی شک میکردم که آیا تو واقعا به سراغم آمدی و در خواب و بیداری با تو صحبت کرده ام یا در آغوشت کشیدم، یا همه اش خواب بوده. اما من در خانه ام و اینجا به جز من کسی نیست.پس خواب بوده. یک خواب واقعی.

دلم برای تو تنگ تر می شود.تنگ تر. سعی میکنم بخوابم اما لپتاپ پدر حواسم را به خودش جلب میکند انگار چیزی ضبط میکرده و کارش تمام شده است. سعی میکنم نادیده اش بگیرم فکر میکنم اگر به آن دست بزنم بابا عصبانی می شود. سعی میکنم زیر کرسی بخوابم. دمای کرسی خوب است و پاهایم را گرم میکند اما بازوهایم و دست هایم سردند. جای در آغوش کشیدنت می سوزد. به خودم نهیب میزنم که حواسم کجاست و چرا در هپروتم ! مگر می شود برای متوقف کردن این ضبط تمام شده بابا از دستم عصبانی بشود ؟ روحم انگار در بدنم نیست. دستم را تکان میدهم و ضبط را متوقف میکنم. باز زیر کرسی میخزم.
چشم هایم قصد خوابیدن ندارند. وحشت زده و سرآسیمه اند. گوشی ام را در میاورم تا چک کنم خبری نباشد. وحشت زده ام. انگار آن همه مردن و جنگیدن واقعی بوده باشد. بابا پیام داده که اگر بیدار شدم ضبط را خاموش کنم. میگویم که این کار را کرده ام . میگوید صدا را هم تست کنم که سالم باشد. سالم است.
بابا دیگر حالم را نمیپرسد. یا چیز دیگری نمی گوید. سعی میکنم دوباره به خواب بروم. نمیدانم که در عالم خواب بودم یا بیداری که در زنگ میخورد. مردی میانسال است . خیال میکنم که شاید بسته های پستی را آورده باشند . اما شبیه پستچی نیست. چهره ی پستچی را به یاد نمی آورم اما میدانم که با اینی که میبینم فرق میکند. بله میگویم. از خیریه آمده تا صندوق را بگیرد. نفسی میکشم. ماسک میزنم تا خواب آلودگی ام را پنهان کنم. کاپشن میپوشم و چادر سرد است. دم در می روم و صندوق را میدهم. قبل از دادنش صدقه ای هم در آن می اندازم. هنوز میترسم. در برگشت سعی میکنم نفس عمیق بکشم اما یادم نمی آید که درست نفس عمیق کشیدن چگونه است. بر میگردم که بخوابم.. باز زیر کرسی میخزم. روحی در بدنم نیست اما چشم هایم را التماس میکنم که بخوابند .. ضربانم آرام تر می شود.. تا می آیم کمی آرامش بگیرم . زنگ در را می زنند. اینبار پستچی است.



بعدتر که بیدار تر میشوم.. باز هم انگار روحم در بدنم نباشد. مغزم درگیر مهی نامعلوم می شود. یادم می آید که هربار خواب تو را میبینم بساط همین است. انگار نیمی از مغزم تصاویری را که دیده اند به بیداری ترجیح میدهند. و نمیخواهند به بیداری برگردند و آن تصاویر را مدام بالا و پایین کرده، مرور میکنند.هر بار که تورا میبینم وضعیت همین است. به این فکر میکنم که شاید ترتیب دادن یک دیدار با تو فکر بدی نباشد، اما به نتیجه نمیرسم.همه جا پر از مه است. در سرم. در اتاقم و در خانه هم.
در من انگار کسی خانه نیست تا جواب نامه ها را بدهد. یا جواب تلفنی که در سرم مدام زنگ می خورد و پیغام گیرش میدام بوق میزند را بدهد و به دادش برسد. انگار همه رفته اند. به تماشای خیالی که به تازگی آن را خلق کرده ام..

خانه ساکت است. من هم. زیر کرسی میخزم. تا گرمای کرسی، حالا که کسِ دیگری نیست که دلداری ام بدهد، مرا در آغوش بگیرد.