دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
مثل مُرده ای که قاتلش را دیده باشد.
وقتی نگاهم به او افتاد، قلبم فرو ریخت. مطمئنم که از جا کنده شد و لحظه ای سقوط کرد.
نفسم تنگ شده بود و دستانم میلرزید.
مثل مُرده ای که قاتلش را دیده باشد.
او مرا ندید. نه، ندید.
من او را دیدم؛ همه چیزش را.
او مرا ندید.
چرا ببیند؟
چرا سرش را برگرداند و به زنی نگاه کند مثل من؟ زنی که مثل بیخانمان ها به نظر میرسد؛ آشفته، ژولیده، خسته، خیلی خسته.
نه، کسی اینکار را نمیکند!
ولی من او را دیدم؛ همه چیزش را.
آنطرف خیابان ایستاده بود؛ روبه روی مغازه ی خرازی و با خورده ریز های کف دستش بازی میکرد؛ احتمالا باید همان دکمه رنگی های کوچکی باشد که یک عمر است جمع میکند؛ پس هنوز هم سرش با کندن دکمه از اینور و آنور گرم است!
دکمه ها را از عروسک های کهنه، از لباس ها، از کُت ها، از مغازه ها، از هرجا که آن چیز های لعنتی را داشته باشد، جدا میکرد و میریخت در یک ظرف شیشه ای بزرگ. بعد، حالش خوب بود...
خوب بود.
حالش با دکمه هایش خوب بود...
چقدر درد دارد از چنین چیزهایی ضعیف تر باشی. چیزهایی که در کف دست جا میشود. همان چیزها، حالِ کسی را جا بیاورند و تو هر چه جان بکنی، هرچه زور بزنی، نتوانی و آخرش به ناله فریاد بکشی: تو را به مقدسات، بگذار دکمه هایت باشم. بگذار حالت را جا بیاورم. بگذار نشانت بدهم چه کارها از دستم بر می آید... اصلا لعنت بر من! چه میخواهی؟ چه میخواهی تمامِ جانِ من؟
آه چه درد دارد که تو را نخواهد.
چقدر سنگین و سخت است که اینچنین تو را نخواهد.
آنوقت خودت با پای خودت باید گورت را گم کنی و بروی، قبل از آنکه چیز دیگری این بلا را بر سرت بیاورد.
...
پیراهن آبی چهارخانه ای پوشیده بود. چهارخانه های کوچکِ کوچک. خانه هایی که جز خودش و تنهایی اش و چند عدد دکمه ی رنگی، چیز دیگری در آن جا نمیشد.
...
موهایش کم پشت تر شده بود.
به خدا اگر بودم، نمیگذاشتم چنین بلایی بر سر خودش بیاورد. نمیگذاشتم اینگونه زندگی کند؛ همین زندگی که اکنون دارد. مثل همانموقع ها؛ زمانی خیلی قبل تر از حالا. نمیگذاشتم عمرش را حرام کند...
نمیگذاشتم عمرِ مرا حرام کند.
نباید عمرمان را حرام میکردیم...
نه، نباید با یکدیگر اینکار را کنیم! مگرنه؟
نباید آدم ها را اینچنین بیرحمانه رها کنیم تا در درد خودشان خفه شوند و تمام وجودشان را حس بی ارزشی بگیرد.
نباید اجازه بدهیم آدم ها بترسند. نباید بگذاریم که بفهمند دارند ما را_ برای هیچ و پوچ_ از دست میدهند. نباید بگذاریم که خیال کنند، خیلی کم اند. آنقدر کم که در خانه های پیراهنِ معشوقه ی دیرینه شان هم جا نشوند.
نباید اینکار را با آدم ها کرد.
نه، نباید میگذاشت جوانیِ من، چنین حالی داشته باشد.
...
تغییر کرده بود، اما دستانش همان دست ها بود و چشمانش، هنوز، همانگونه اطراف را نگاه میکرد: سرخوش، سرخوش، سرخوش، سرخوش، سرخوش، و بیتفاوت، نسبت به من.
چشمانش...
خدا لعنتش کند!
سینه ام میسوخت.
آه سینه ام میسوزد.
اِی که همه ی جانم را سوزاندی.
خدا لعنتَت کند.
...
ای کاش میتوانستم بر دست هایش بکوبم و تمام دکمه هایش بریزد و بین آشغال ها گُم شود. بعد، در چشمانِ بیتفاوتش زل میزنم که کمی نگران به نظر میرسید، نگران دکمه هایش، و بگویم که هنوز وقت نکرده ام فراموشَش کنم. هنوز فرصتش پیش نیامده است با این همه حقارت کنار بیایم.
میدانم که این حرف ها، بی تفاوتی را از چشمانش پاک نمیکند؛ پس انگشتم را در سینه اش فرو میکنم. آنقدر که سرمای دستانم تمام وجودش را منجمد کند!
بعد...
بعد...
بعد از آن...
او چه میکند وقتی مرا نخواهد شناخت؟
شاید خواهد گفت: دیوانه! دکمه هایم را چه کرده ای؟
شاید چیزی شبیه به همین.
...
او مرا ندید. نه، ندید.
من او را دیدم؛ همه چیزش را.
و یادم آمد،
چقدر سینه ام دارد آتش میگیرد،
و دستانم، چقدر میلرزد.
دوستدار شما
سلام به دوستان عزیز ویرگولی. موفق شدممم. بالاخره نوشتم. البته نمیدونم این متن به خوبی متن های قبل هست یا نه( چون اونها غالبا دلی بود اما اینبار با چوب و چماق و کمی زور، خودم رو وادار به نوشتن کردم). به هرحال، خوب یا بد، خوشحالم که تونستم بنویسم و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.
نکته ی مهم اینکه، این نوشته رو با آهنگی از Peter Cavallo، به نام safe but not safe نوشتم و پیشنهاد میکنم حتما گوش بدین و لذت ببرین.
خیلی خيلی ممنونم که وقت گذاشتین. مثل همیشه حرفی، سخنی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزو های شما.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما نسل مرده بعد از کودکی هستیم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفه فوبیای چشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
:غَرق شُدِه دَر اَندوهِ چَشمانَت