مرا به حال خودم رها کنید. نه رها نکنید!

مرا به حال خودم رها کنید. نه رها نکنید!

گاهی وقتها حوصله ی هیچ کسی و هیچ چیزی را ندارم.

حتی حوصله ی آهنگ مورد علاقه ام ، انیمه ی مورد علاقه ام، کتاب و فیلم و داستان های مورد علاقه ام را هم ندارم. حتی دلم نمی خواهد نقاشی بکشم. دلم می خواهد همینطور به دیوار زل بزنم در حالی که میدانم هزاران هزار کار نکرده و تمام نشده دارم. می خواهم به تابلوی نقاشی آنقدر خیره بی ایستم تا چشم درد بگیرم.اما نمی توانم ذهنم را خالی نگه دارم. همانطور که خیره ماندم به اتفاقات گذشته و آینده ام فکر می کنم. به آدم های مختلفی که در زندگی ام بودند و هستند. به خودم فکر می کنم. حتی گاهی با خودم تجزیه وتحلیل میکنم چرا این قاب را اینجا زدند و چرا خریدند. نظریه ها هایم را رد و تایید میکنم تا به یک جواب برسم. و در آخر سوال می پرسم. اما همه ی اینها در 2 دقیقه اتفاق می افتد.

زیبا نیست؟ زیبا نیست که مغز مان می تواند انقدر سرعتی پیش برود؟ به نظر من که زیباست.

دلم می خواهد بدانم چرا بعضیی وقهتا غیرتی می شوم و گاهی مانند یک گربه ی ملوس بی گناه می شوم. چرا گاهی کسانی از روی شر و بدی مرا زیر سوال بردند؟

همیشه وقتی من گریه میکنم، (حتی گاهی از اعصبانیت خودمم گریه میکنم :/ ) خیلی دلم می خواهد یکی نازمو بکشد ? ولی می گویم :" مرا به حال خودم رها کنید!" در صورتی که در دلم دارم فریاد میزنم:" مرا به حال خودم رها نکنید!"

مطمعنم شما هم روزی داشته اید که چیزی گفتید اما در قلبتان مخالف اش را فریاد کشیدید. می خواستید اشک بریزید یا که بخندید اما جایش خندید و یا گریستید.

ولی با خودم گفتم مگر چقدر می خواهم همینطوری بمانم؟ چقدر میخواهم سر لج باشم؟ چرا انقدر در دلم مغرور بازی در بیارم؟ چرا ؟ چرا؟ در صورتی که میتوانم همه یشان را پاک کنم!

از پریروز یعنی 1 فروردین، اتفاق جالبی افتاد. من به طور کلی عوض شدم. یعنی خیلی آراسته و پاک تر شدم هم خوشرو تر و حرف گوش کن تر شدم. و اصلا به طور کلی از وقتی 1401 شروع شد به کلی اتفاقات خوبی برایم رخ داد. اما دلیلش شانس و یا فال اینها نبود. بلکه خواسته ی خودم بود.

اما همینطور که خودم را اصلاح میکنم گاهی سعی کنید وقتی می گویم رهایم کنید متوجه بشوید و رهایم نکنید.

ولی هر چقدرم که آدم خوبی بشم بازم دلم میخواهد یک دونه بزنم توی صورت اون نفری که ازش متنفرم?


*فروخته شده به عتیقه فروشی احساسات*