مرگ مرا دید


چند شب پیش خواب دیدم که کسی به من می گوید به زودی خواهی مرد.

این خواب را برای دوستانم تعریف کردم و ازشان حلالیت خواستم.اغلب به سخره گرفتندم.

زیباترین واکنش متعلق به کارن بود که چون از مرگم برایش گفته بودم مرا فحش میداد.تا به حال هیچکس با فحاشی این چنین مرا سر ذوق نیاورده بود.

پ

پری روز که به روستا رفته بودیم،به قبرستان رفتم:
این سنگ های تخته ای حریم قبور رو نشون میدن...هر کدوم مال حداقل ۵۰ سال پیشه
این سنگ های تخته ای حریم قبور رو نشون میدن...هر کدوم مال حداقل ۵۰ سال پیشه
این حرم یک امام زاده ست که مردم به شدت به اون معتقدند و قبور اطراف این حرم هستند.
این حرم یک امام زاده ست که مردم به شدت به اون معتقدند و قبور اطراف این حرم هستند.


با غمی آشنا و قدم هایی اهسته به سر قبر پدر بزرگ ها و مادربزرگم رسیدم و آرام آرام براشون اشک ریختم.

چیزی که اشک های منو وادار به فرار از حاشیه چشمم میکرد،تصور عزیزانم در زیر خاک بود.

تصور اینکه اونا همینجان،اما زیر خاک.

تجسم اینکه اون کسی که من میشناختم و دوسش داشتم الان زیر خاکه.

دلم میخواست پیششون بمونم،همونجا کنار مزارشون بخوابم و شب با هم ستاره ها رو بشماریم.
تو اون غروب سرخ و نسیم خنک،آرام بودم.

از قبرستان که برگشتیم ، قرار شد روز بعدش که همون دیروز باشه،به شهرمون برگردیم.

همه به مرگ فکر می‌کردیم و مطمعنم شعری که روی قبر پدربزرگ نوشته شده بود همون چیزی بود که ما رو مجبور به فکر کردن بهش میکرد:

_من تو را باز کجا خواهم یافت

جز در اندیشه خویش

و بجز قصه هجران و شکیب

چیست افسانه عمر؟

...

ساعت ۸ صبح راه افتادیم.جاده ای که باید ازش عبور میکردیم یه جاده ی کاملا کوهستانی بود.

ربع ساعت از حرکتمون گذشته بود که دیدم مامانم با تشویش و استرس مدام داره میگه علی،علی،نترس چیزی نیست،آروم باش

و بابا هم عرق کرده و داره میگه یا ابولفضل،یا ابولفضل.

ساده بود فهمیدنش،ماشین ترمز بریده بود و تعادلش رو از دست داده بود.به طوری که یه لحظه همه مون به سمت چپ افتادیم.

دست خواهرام رو گرفته بودم و به این فکر میکردم که اگه از دره پایین افتادیم باید سرشون رو تو بغلم بگیرم.

نمیدونم چرا،ولی اون لحظه کاملا آروم بودم.تنها چیزی که آزارم میداد فشار و ترسی بود که والدینم تحملش می‌کردند.

بعد چند دقیقه بالخره اون سرازیری ها رو رد کردیم و جاده صاف شد.

اونجا بدون ترمز هم میشه ماشین رو نگه داشت. از ماشین که پیاده شدیم بوی لاستیک هایی که از شدت ساییدگی با آسفالت بخاطر مکرراً نگه داشتن ترمز بلند شد بود،تو مشامم پیچید.بابام میگه امید نداشتم بتونیم از اون لحظه نجات پیدا کنیم،هر لحظه منتظر سقوط بودم...

و من،برای اولین بار قدر سلامتی رو فهمیدم و مرگ رو در چند قدمی خودم حس کردم.


درسته خیلی هامون بجای زندگی مردگی میکنیم

اما،مرگ،مردن،نبودن،وجود نداشتن...فرق داره.
میدونی،ما وقتی داریم میمیریم،فرصتی برای فکر کردن و خداحافظی با زندگیمون داریم و بعدش وارد یه دنیای دیگه میشیم.
ولی کسی که افسرده میشه و از زندگی کردن دست میکشه،هیچوقت با زندگیش خداحافظی نکرده،هنوز نمیدونه که مرده ولی با این حال نمیتونه زندگی کنه.

تصور اینکه این دفعه واقعا با یه تشیع جنازه باهات خداحافظی می‌کنند و میرن خونه هاشون، بدون این که تو نقشی در این ماجرا داشته باشی،این نا عادلانه نیست؟

مثل این میمونه که وسط گل کوچیک بازی کردن مامانت دستتو بگیره ببره خونه و تو همچنان صدای بازی و شادی دوستات رو بشنوی.

من واسه وجود انسان هنوز ارزش خاصی قائل نیستم و درک عالی ای ندارم،اما اون لحظه...دختری در من نمیخواست از دره پرت شه پایین.

تو خواب اون کس بهم گفته بود ۱۳ تیر میمیری،چند روز برام مونده؟۲ روز.

البته دیشب خواب دیدم یه ساعت هدیه گرفتم،میگن ممکنه به معنی زندگی یا مرگ باشه.

من غمگین نیستم،لطفا شما که ادمای خوبی هستید به خدا بگید منو تنها ببره،من از هیچی گله ندارم،هیچوقت چیزی نخواستم و همیشه آماده رفتن بودم.
مامان بابام خوشحالن،خواهرام کوچیک اند،لطفا کاریشون نداشته باشه.

هر زمان خواستی کسیو ببری،من همینجام...
همونی ام که با یه لباس سفیدِ بلند داره سر مست و مستانه میخنده.

بعد از اون حادثه،این نویسه رو نوشتم:

پوزخند پیروز مندانه تشویش
خبر از صعود می‌داد؛
ان هنگام که انگشتان نوازشگرش
از گونه هایم به مرز پیرهنم نزول کردند.

امروز در من
غمی خائن،طغیان
و انزوایی غریب ظهور کرد.

مرگ ،چند قدم به پیش جهید
و قلبم دیوانه وار خندید‌‌‌.

مرگ، در خلال یک نفسی برایم عربده کشید
و ترس به تنهایی در برش سینه سپر کرد.

مرگ، طره طره گیسوانم رو بو کشید
و چشمان خمارش خاری شد در چشمان خیس زندگی ام.

درد در قلب شورش کرد
و رگ ها عاجزانه شاهده انقلابی بس مدید شدند.

غم ،خانه به خانه،کوچه به خیابان
شهرم را به تسخیر کشید.
سربازانش پایکوبان به امامشان تکبیر و تبریک گفتند
و من با دیده بدیدم که شمعدانیِ شمع وجودم میلرزد.

زمان در گذر بود و آسمان آفتابی
کفتر کاکلی پر میزد و بزک کوهی قدم
اما من در آغوش مرگ و در دل حادثه
خوب دیدم که پایان قصه هر دم،در حال وقوع است
و من بی خبر و بی یاور تر از همیشه.


پی نوشت:اگه من گفتم سواد دارم،دعوام کنید.هر چه میکنم نمیتونم فعل ها رو هماهنگ کنم...:///، فکر می‌کنم هنوزم چیزی که نوشتم نچسب بنظر میاد.