مغزنوشته: overthinking

هشدار: اگر حوصله ندارید پایین تر نروید. این نوشته پر از افکار درهم برهم و نامرتب است.





احساس خستگی میکنم. خستگی شدید. اصلا اسمش خستگیه؟ انگار اون آدم قبلی نیستم. یهو عوض شدم. خودم هم متوجه‌ شدم که دیگه اون آدم قبل نیستم. آدم چند ماه پیش نیستم. ذهنم خیلی درگیره. به همه چی فکر میکنه. هزار راه رو میره و بر میگرده. گاهی هم یه راه رو هزار بار میره و برمیگرده. بستگی داره که چقدر بخواد اذیتم کنه. هم خسته‌ی جسمی ام و هم خسته‌ی روحی. یه استراحت طولانی میخوام. یه استراحت طولانیِ طولانی تا دوباره برگردم به همون آدم قبلی که بودم. کاشکی یه جایی وجود داشت که زمان توش بی معنی بود. یعنی اصلا یه جوری زمان توش متوقف میشد. عقربه های ساعت که هیچ، حتی این زمانی رو هم که نمیشه نگه‌ش داشت رو متوقف میکردم و بعد میتونستم اونجا استراحت کنم. یه مدت طولانی به کوچکترین چیزی فکر نمیکردم. امان از افکار مهاجم. چنان ذهنت رو درگیر میکنه که نگو! چند شبه خواب های عجق وجق میبینم و تا حدی هم تو خاطرم میمونه. دلیلش همین فکر های مزخرف توی ذهنمه دیگه! داشتم میگفتم؛ میدونی چرا میگم دوست دارم اونجا زمان متوقف میشد؟چون از گذر زمان میترسم.حس بدی بهم میده.حس خیلی‌ بد نه ها! یه حسیه که توصیفش سخته. حس عجیبیه. این حسِ عجیب نگرانم میکنه! دلم یهو ضعف میره. قلبم تا ته دلم میره و بر میگرده سرجاش. میرفتم اونجا میموندم بدون این که به هیچ چیز اضافه ای فکر کنم. اصلا نمیشه کلا فکر نکنم؟ واقعا خدا باید به فکر اضافه کردن یه آپشن به نسل های بعدی انسان باشه. می‌پرسی چه آپشنی؟ وجود یه دکمه ای که وقتی اونو میزدی، ذهن پر تلاطمت خاموش میشد! من باید برم اونجا به ذهنم آرامش بدم، به فکر های اضافه ای که شبا قبل از خواب به ذهنم میاد خامته بدم. خیلی سخت و عجیبه که شب برنامه های زندگیت رو مرور کنی و ببینی، اوه اوه چقدر عقبی! ولی وقتی صبح بیدار میشی حس انجام هیچ کاری رو نداری. ساعت میذاری، برنامه میچینی ولی بازم نمیشه! بی حسی مطلق! سِر! سِر مثل زمانی که دستات یخ میکنه و انگشتات به زور تکون میخوره. منظورم از سر بودن و بی حسی اونه! جون تو دست و پا نیست که پاشی و روبه جلو حرکت کنی. اگه می رفتم اونجا یه مدت حسابی به خودم آرامش درونی میدادم و بعد برمیگشتم تو جلد همون ستایش پرانرژی و پر از حال خوب. بعدش برمیگشتم و مثل قبل به زندگی ادامه میدادم. به همون زندگی که به آینده‌ی خوبش امیدوار بودم ادامه میدادم. گرچه احتمالاتی هم میدم که در آینده افکار ذهنی‌ام بیشتر میشه و مشکلات سرازیر میشه تو زندگیم چون مسولیتم بیشتر میشه. دارم چرت و پرت میگم نه؟ عیب نداره؟ اجازه میدین ادامه بدم؟ چون مغزم داره منفجر میشههه. چند وقت پیش یه پست گذاشتم که میخوام برگردم عقب. میدونی چَرا؟ میدونی چرا میخوام برگردم عقب؟ برگردم به زمانی که کوچولو بودم؟ چون بچگی هام اینقدر فکر نمیکردم! هیچی از دنیای اطرافم نمیفهمیدم و فقط برای خودم تو یه دنیای رنگی‌رنگی زندگی می کردم. هر چی بزرگتر شدم، دنیا هم کدر شد. به نظرم باید غبار روبی بشه. اصلا چرا دنیا اینجوری شده؟ چرا اینقدر کدر شده؟ چرا اینقدر تاریک شده؟ چرا اینقدر عجیب شده؟ خیلی از کلمه عجیب استفاده کردم نه؟ عجیب.عجیب.عجیب...


شرمنده اگه تا اینجا خوندین و سردرد گرفتین:(