ملقب به "احمد"?✌
من و گم شدن در دغدغه هایم
مدت طولانی هستش که ذهنم درگیره که من چرا اینجام؟چرا توی این دنیا؟خیلی فکر کردم به اینکه چرا دیگه انگیزه ای ندارم حدودا یک ماه عه که باز خودم رو گم کردم یجورایی مثل بچگیام که دست مامانمو توی بازار میوه ول کردمو گم شدم!
یک ماه هستش که مثل قبل امیدی ندارم .حس میکنم داخل یه حباب حبسم حس می کنم همه چی از من دوره صداها ناواضح تصویر تار و نامفهوم حس میکنم که واقعا گم شدم!
چندین وقته که فکر میکنم زندگی واقعا بی ارزشه تو تلاش می کنی عذاب میکشی سختی میبینی که برسی به یه هدف و چون آدمیزاد تشنه ای هستش که هیچوقت سیراب نمیشه میری سراغ هدف و دغدغه بعدی آخرش هم میمیری و اگر بهشت و جهنمی باشه آنجایی که چی؟آخرش که چی؟
اصلا چرا آدمیزاد آفریده شده؟چرا اصلا دنیا وجود داره؟یک لحظه تصور کردم که هیچ چیزی نباشه هیچ چیز
تصورش مثل اینه چند لحظه ای تلاش کنی تا به هیچ چیز فکر نکنی خیلی برام آرامش بخش عه!یک جورایی به من آرامش خاصی رو هدیه می کنه اینکه تو نباشی و اصلا وجود نداشته باشی ... چه بهتر!
خیلی فکر کردم که معنایی برای زندگی پیدا کنم اما نتونستم واقعا چیزی رو پیدا نکردم !اما حالا که آروم تر شدم و فکر میکنم نمیدونم اما من همیشه مسیر زندگیم رو اینطور تصور میکردم که "رشته مورد علاقم رو قبول شم بعدش سرکار و درآمدی که ازش راضی ام و مثل همیشه خونه و ماشینی ام باشه باهاش"و این یعنی خوشبختی!
نمیدونم ولی شاید همین فکرا و برنامه ریزی های این شکلی من رو از زندگی زده کرده؛ وقتی داشتم با نغمه صحبت میکردم بیشتر برام قضیه روشن شد که من واقعا دردم دغدغه های این روزامه ؛یجورایی از اونا خسته شدم مثل خسته شدن از یکی از بزرگترین دغدغه های الانم که کنکوره .اینطور فکر میکنم که شاید اونقدر به همین آینده و دغدغه های بزرگ و کوچیکم فکر کردم مغزم فلج شده .شاید اونقدر تو فکر کردن به آینده زیاده روی کردم که زمان حال رو به راحتی از یاد بردم و شاید همین درد من عه!
این حدس هایی که می زنم آرام ترم کرده کمی راحت تر میتونم درباره الآنم صحبت کنم شاید من دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه می خواد شاید دوست دارم تنها دغدغم آب دادن به پپتوس(گلم )باشه و یا نه شاید دوست دارم دغدغم خوردن مربای لای شیرینی مربایی باشه! اما هرجور و هرطور که باشه حس می کنم باید پاشم و خودم رو پیدا کنم شاید آرامشی که الان دارم فقط برای چند دقیقه کوتاه باشه و باز افکار مزاحم اونو از بین ببرن اما یک جورایی حس میکنم که هرطور هست باید دوباره مسیرم رو پیدا کنم .
شاید باید بیشتر تلاش کنم تا حال رو دریابم .
شاید
بازم میگم نمیدونم!
امیدوارم همه بتونیم راهمون رو پیدا کنیم❤
فاطمه
1401.10.17
ساعت 1:54
مطلبی دیگر از این انتشارات
در رویای آن روز، ما زیر شکوفه های گیلاس قدم زدیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخوام زنده بمونم.فرشته ی نجاتم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی عنوان