آچا صدام میکنن...
نگفتنی ها

دیروز هوا آفتابی بود.
شاید همه این هوارو دوست داشته باشن.
ولی من ندارم.
از آفتاب متنفرم.
آفتاب زیادی حس...حس...معمولی بودن؟نه زیادی سادس.ساده بودن؟نه...تکراری بودن؟شاید...آفتاب زیادی حس تکراری بودن میده.
میگن کسی به تیغ تاریکی گردن نمیده ولی...
هر چقدر از آفتاب بدم میاد همونقدر به نظرم تاریکی...خوب؟نه...عالی؟نه...همونقدر به نظرم تاریکی دلنوازه.
فیلم دیدن بی نقصه.اما...همیشه وقتی تو تاریکی فیلم ببینی خیلی بیشتر کیف میده.
داستان های ترسناک باحال،کیفشان به تاریکیه.
همه ی احضار های باحال تو تاریکی انجام میشن.
من از خون خوشم میاد.
هرچقدر از مدرسه و معلما متنفرم عاشق خونم!
خون...خوبه؟این برای توصیفش کافی نیست...خون زیادی بی نظیره
بوی خوبی داره.
و طعمش توی هیچ خوراکیای پیدا نمیشه.
محشره.
و من عاشق کتابم.
طوری کتابو دوست دارم که حاضرم بعد از مرگم بدم بدنمون تیکهتیکه کنن و بریزن توی دستگاهی که باهاش خمیر کاغذ میسازن و با ترکیب خمیر چوب و گوشت های بدن من،کتاب درست کنن.
چون،دوست دارم...کتاب باشم.
چون کتاب...محشره؟نه...فوقالعاده؟هنوز کمه...
چون کتاب خیلی خارقالعادهاس!
و من عاشق کشتنم.
کشتن دیگران. اما نه به هر نحوی.مثلا با تنفگ حال نمیده.ولی اگه یه چیز محکمی رو به زنی تو سر طرف خیلی حال میده!مخصوصا اگه معلمت باشه!
خب قتل...خیلی...قتل خیلی لذت بخشه!
اسم پست نگفتنی هاست چون این پست از چیزاییه که اگه به کسی بگی مسخره میکنن یا...طرد میشی.
اینا چیزاییه که فقط ما میتونیم به هم بگیم.
فقط ما...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تباهیات
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی تعلق، مانند باد
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهارانهٔ عاشقی