نانوا هم جوش شیرین می زند...
نیستی ولی شهر بوی تو را می دهد
فکر می کردم اگر بروم سفر یا خودم را با کار مشغول کنم و یا به دنبال تجربه های جدید باشم، می توانم فکر تو را از سرم بیرون کنم. اما تنها چیزی که انگار فراموش کردنش اجتناب ناپذیر است و هنوز راهی برای آن پیدا نکرده ام، این است که تو هنوز در اعماقم هستی و نمی توانم به نبودنت عادت کنم.
مدتی پیش از شهر تو عبور کردم، بوی تو را می داد، بی اختیار یاد روزهای باهم بودن مان افتادم. گل های آنجا عطر دیگری داشتند و وقتی استشمام شان می کردم، آنقدر مست می شدم که نمی توانستم از شهر تو دل بکنم، اما چاره ای جز رفتن نیست.
می روم اما این جسم است که سفر می کند. روح من جا مانده است. هرچند که تو هیچ وقت در شهر خود نیستی اما همه چیز انگار متعلق به توست، خانه ها، خیابان ها، درختان و کوچه ها.
26 فروردین 1400
مطلبی دیگر از این انتشارات
به این خیال خوش آمدید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفه فوبیای چشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کَلَمات،تُو را می نِویسَند؟!ـ.