وجود حیات بخشِ تو!

دستانت را می‌فشارم

و با امید تسلی در چشم های بی مثالت خیره میشوم :

دستانم را گرفته ای؟

خوب است!

رهایشان نکن که سردند و بی روح

و تو لبخند میزنی

در حالی که هنوز نتوانسته ام از چشم هایت دست بکشم، سرم را کج میکنم و با لبخندی پاسخت را می‌دهم

و تو باز هم فقط لبخند می‌زنی!

از دلبری کردن خسته نمی‌شوی؛ اشتباه که نمیکنم؟

لبخند تو چه دارد که به من بگوید؟

پشت آن زیور دلنشین چهره ات چه قایم کردی؟

میدانی دلم را با صدای خنده ات آب میکنی و باز هم بلند بلند آوای دلبرانگی سر می‌دهی؟

تو صدای بال فرشتگانی!

گوش هایم غریبه اند با نشنیدن سرود حنجره ات

تو بخند

که خنده ، کوتاه ترین فاصله بین من و توست...